۲۵ آذر، ۱۳۸۶

آدم دماغ گنده‌

1. می‌خواهم اعترافی بکنم! وسوسه‌ای شیطانی در من هست که همیشه سخت نگران‌ام یک روز بالاخره تسلیم‌اش بشوم! هر وقت کسی را می‌بینم که بینی‌اش را جراحی کرده که خوش‌فرم بشود، بدجوری تن‌ام می‌خارد که ازش بپرسم: «ببخشین، شما دماغ‌تون قبل از عمل خیلی ضایع بود؟»


2. گرچه شاید کمی دیر، تازه‌گی متوجه شده‌‌ام دماغ خودم هم کمی تا قسمتی توی آفساید است. ده سال پیش دوستی داشتم که به‌ام می‌گفت امیدوار است اگر من بچه‌دار شدم، بچه‌ام فرم بینی را از مادرش به ارث نبرد! آن موقع اصلاً توی مود این حرف‌ها نبودم و گرچه او بین شوخی و جدی این حرف را می‌زد، من فقط می‌خندیدم! حالا تازه در آینه می‌بینم که حقیقتی در حرف‌اش بوده است!

3. راستی شما جراحی می شناسید که دماغ‌گنده‌گی آدم ها را رفع کند؟

۱۴ آذر، ۱۳۸۶

مکانیزم دفاعی

دقت کرده‌اید درست روز و شب نزدیک به امتحان کلی ایده‌های جالب برای نوشتن و کارهای دیگر به سراغ آدم می‌آید یا علاقه‌اش نسبت به خیلی از کارهایی که قبلاً هیچ تمایلی برای انجام دادن‌شان نداشته جلب می‌شود؟!

لابد روانشناس‌ها به این می‌گویند «مکانیزم دفاعی در برابر درس خواندن».


در حاشیه: از صبح «توی دلم رخت می‌شورن». می‌دانم کمی احمقانه است پس از یک عمر امتحان دادن...


۰۶ آذر، ۱۳۸۶

نسل‌ها و نسبیت

خانم الف از نسل دهه ی دوم قرن حاضر (هجری شمسی) است. تحصیلات دانشگاهی ندارد. او همه چیز را کاملاً مبادی آداب انجام می‌دهد و می‌خواهد. او فرزندش را به این دلیل که نوه‌‌ی چهارساله‌اش «دروغ» می‌گوید(بخوانید خیالبافی‌های کودکانه‌ی متناسب با سن‌اش می‌کند) تخطئه می‌کند، سبک فرزندپروری دخترش را زیر سؤال می‌برد چون فرزند چهارساله‌اش در لباس‌پوشیدن از مادر فرمان نمی‌برد، حال آن که بنا به ادعای خانم الف، دختر ایشان (مادر همین بچه) تا پانزده سالگی در مورد لباسی که باید بپوشد نظر ایشان را می‌پرسیده و مطابق آن عمل می‌کرده!

خانم ب متولد دهه‌ی بیست (هجری شمسی) است. او در یکی از رشته های علوم انسانی دکترا دارد؛ از یک دانشگاه صاحب نام اروپایی. او نوه‌ای ندارد، اما معتقد است به بچه نباید شیرینی زیاد داد چون دندان‌های‌اش خراب می‌شود، حداکثر می توان از شکلات تلخ (بدون شیرینی) استفاده کرد. در ضمن معتقد است خانم‌ها نباید موقع نشستن پای‌شان را روی هم بیندازند؛ مطابق اصول نیست! استفاده از تکیه کلام برای آدم تحصیلکرده از نظر ایشان شایسته نیست ... و کلی اما و اگر دیگر در مورد تقریباً همه چیز.

خانم ج هم‌نسل خانم الف و ب است. او غذاهای سنتی را درست به سبک مادرش می‌پزد و می‌پسندد و هیچ‌گونه تخطی از آن دستور غذاها را برنمی‌تابد. به نظر او بچه‌ها اصلاً نباید هله هوله بخورند چون جلوی اشتهای‌شان را می‌گیرد، چیپس و پفک و لواشک هم اصلا خوب نیست. در ضمن بچه حتی اگر چهار-پنج ساله باشد باید به همه سلام کند و این که به آدم‌های ناآشنا سلام نکند یا «توی دلش»(!) سلام کند خیلی بد است، اسباب‌بازی هم نباید زیاد برای بچه خرید!


گاهی حیرت می‌کنم از این همه شباهت نسلی! به اصول بنیادین(!)، نظم آهنین و آلرژی‌های خاص این نسل فکر می‌کنم، راست‌اش گاهی خنده‌ و گاهی لج‌ام می‌گیرد! گاهی فکر می‌‌کنم نکند بعضی حساسیت‌های من هم – به عنوان والد- سختگیرانه است، نکند بچه‌های نسل بعد به حساسیت‌ها و قاعده‌های من همین جوری نگاه کنند که من امروز به یک-دو نسل پیشین‌ام نگاه می‌کنم. والبته هرگز دل‌ام نمی‌خواهد در تربیت، قاعده‌ها را به کلی رها کنم، که به‌نظرم آدمی که بی‌ اصول و قاعده بزرگ بشود آدم قابل اعتنا واعتمادی نمی‌شود.


فعلاً به این فکر می‌کنم که چه‌قدر (ودر چه زمینه‌هایی) قاعده‌مندی، پایبندی به اصول و مهار و کنترل را باید با چه‌قدر (ودر چه زمینه‌هایی) انعطاف‌پذیری، پذیرش خودمختاری فرزند، و فراهم کردن یا مجاز دانستن فرصت برای لذت و خلاقیت فرزند در هم‌آمیخت .

بدبختانه پیدا کردن راه میانه کار سختی است و از آن بدبختانه تر و سخت‌تر «میانه‌رو بودن» است، و از هر دو بدبختانه‌تر این که «میانه‌روی» مفهومی نسبی و وابسته به زمان (نسل) است، و هیچ معلوم نیست مشیی که من میانه‌روانه می‌خوانم‌اش توسط فرزندم هم میانه‌روانه تلقی شود.

۰۳ آذر، ۱۳۸۶

ناموفقیت

چند وقتی است که دارم به این موضوع فکر می‌کنم که اگر کسی خودش در کاری (کاری بزگ، کوچک یا حتی روزمره) ناموفق بوده، آیا می‌تواند مشاور خوبی برای کسی باشد که می‌خواهد همان کار را با موفقیت انجام دهد؟ چنین آدمی چه‌قدر صلاحیتِ این کار (مشاوره) را دارد؟!

سنگِ پا

1- آخر ترم، قبل از شروع امتحانات، مي آيند جزوه‌ي دست نویسی که از بیانات گهربار (و بعضاً بی سر و ته) استاد سر کلاس نوشته‌ای ازت می‌گیرند تا چند نسخه کپی ازش بگیرند.

2- نمره‌های امتحان که اعلام می‌شود تلویحاً می‌گویند: «عجب تبعیضیه... نمره بهش دادن استادا»

3- ترم بعد، دو-سه هفته قبل از امتحان، بدون هرگونه شرمندگی شب زنگ می‌زنند که: «همون جزوه‌تو فردا بیار ما ازش یه کپی بگیریم، البته اگه برات مساله‌ای نیستاااا»!

۲۹ آبان، ۱۳۸۶

مبارز از نوع تیتیش مامانی

طرف لابد با ادعاي مبارزه‌ي سياسي رفته یک ویروس ساخته که وقتی داری با کامپیوتر کار می‌کنی پیام‌های ضد ج.ا. راروی نوار باریکی بالای دسکتاپ نمایش بدهد. ظاهرا این مبارزانِ (!) نامحترم پس از ارسال ایمیل‌های گروهی ناخواسته با مضامین سیاسی اخیراً دستورالعمل مبارزاتی‌شان را آپدیت کرده‌اند و به تولید و پخش ویروس برای اهداف مقدس‌شان رو آورده‌اند. غیر از این که این مبارزهای تیتیش مامانی کمی آدم را به خنده می‌اندازند، اغلب مرا بدجوری عصبانی می‌کنند. آن‌ها می‌توانند توی وبلاگ‌ها و سایت‌ها و توی محیط بیرون حرف‌های تکراری و خسته‌کننده‌ و سطحی و تاریخ‌مصرف‌گذشته‌شان را بارها و بارها تکرار کنند، اما این که در قامت مدافع آزادی و دموکراسی بی‌مهابا به شیوه‌ای غیراخلاقی با سوء استفاده از تکنولوژی پا به حریم خصوصی مردم بگذارند چیزی است که به شدت نقض‌ غرض‌کننده است. چنین کاری آدم را به این فکر می‌اندازد که این افراد اگر روزی به قدرت برسند برای تحمیل دیدگاه‌های‌شان یا برای خوراندن افکارشان به مغز مردم دست به چه کاری خواهند زد؟

۲۴ آبان، ۱۳۸۶

فرزند خلف

بدون مقدمه و زمينه‌ی خاصی در دقایق قبل، سر شام، دخمل با لحنی آرام و غمزده می‌گوید: مامان، من نمی‌خوام بزرگ بشم مامان بشم، می‌خوام همین جوری بچه باشم.

من: باشه... می‌شه، همین جوری بچه‌ی من و بابا باش.

چند ثانیه بعد کنجکاو می‌شوم که چرا دوست ندارد مامان بشود.

من: حالا چرا دوست نداری مامان بشی؟

دخمل (با همان لحن پیشین): آخه دوست ندارم غذا بپزم.

۱۷ آبان، ۱۳۸۶

بچه‌ي جنوب شهر در جنوب شهر


آيا ممكن است سفرهاي استاني (به ويژه دور دوم آن‌ها) تبلیغات زودهنگام برای انتخابات ریاستِ ‌جمهوری دهم به خرج ملت شریف باشد؟

۱۶ آبان، ۱۳۸۶

طلسم نفت

نفت باعث این توهم در ما شده که از همتایانِ جغرافیایی و تاریخی و فرهنگی‌مان پیش‌تر رفته‌ایم یا برتر از آن‌ها هستیم...

نفت باعث شده دچار توهم شویم که ما (نیروی انسانی) انرژی هسته‌ای، نانوتکنولوژی، سلول های بنیادی و ... را در این کشور (چنان که ادعا می‌شود) به جایی رسانده‌ایم که همتایان‌مان نرسانده‌اند...

نفت باعث شده، چنین در عطش مصرف بسوزیم و چندین برابر آن‌چه تولید می‌کنیم مصرف کنیم (گوشی موبایل‌مان را چند ماه یک‌بار عوض کنیم، دکوراسیون منزل و محل کارمان را از جدیدترین ژورنال‌های منتشر شده‌ی «آن طرف آب» انتخاب کنیم، مارک کفش و کلاه‌مان به آن‌چه مردمِ «آن طرف آب» می‌پوشند یکی باشد و الخ)...

نفت باعث شده خیلی بیش‌تر از تلاش‌مان و آن‌چه حق‌مان است بخواهیم...

نفت باعث شده موقع قیاس کردن که می‌رسد از تعبیر «در تمام کشورهای دنیا چنین است و چنان، چرا در مملکت ما چنین نیست و چنان» استفاده کنیم بی‌این که تأمل کنیم «کشورهای توسعه‌یافته»، «تمام کشورهای دنیا» نیستند، و قیاس خودمان با آن‌ها، قیاس مع‌ الفارق است؛ چه ما باید با عراق و افغانستان و پاکستان و سوریه و ترکیه مقایسه شویم (چرا که نه؟)

نفت باعث شده بقیه به ما توجه کنند و ما دچار توهم «مهم بودن» و «پخی بودن» بشویم!

ما در طلسم نفت گرفتار شد‌ه‌ایم...

... و نفت افیون توده‌ها است!


مرتبط: اعجاز نفت


۱۱ آبان، ۱۳۸۶

چاي داغ

طی يك-دو هفته ي گذشته حامد قدوسی در «یک لیوان چای داغ» یک سری پست داشت تحت عنوان «زمانه‌ی تکاورها» که به نظرم بسیار خواندنی بود. در زمانه‌ای که «دو دره بازی» مهارت یا هنر و گاهی ضرورت تلقی می‌شود، او ودوستان‌اش حرف‌های جالبی از تجارب‌شان زده‌اند. گرچه این یادداشت‌ها بیش‌تر مربوط به تجربه‌های ایشان در حوزه‌ی مشاوره‌ی مدیریت است اما دیدی که در این نوشته‌‌ها هست در موارد دیگر هم می‌تواند سودمند باشد. اگر هدف از کار علمی یا حرفه‌ای، فقط نانی به کف آوردن و به غفلت خوردن نباشد، و گشودن گره‌ای، حل مشکلی، یا انجام وظیفه‌‌ای - چنان که تعریف شده و انتظار می‌رود- مورد نظر باشد و نه پرکردن گزارش کارهای فرمالیته و گذراندن ساعات موظف در محل کار؛ در آن صورت و در چنین فضایی حرف‌های حامد و دوستان‌اش معنا و ارزش می‌یابد.

به نظرم حامد از معدود عقلای حلقه‌ی روشنفکری وبلاگستان است که عمیق، دقیق، جدی، خوشفکر، عملگرا و خوش‌اخلاق است. حرف‌های شعاری و تکراری و مد روز، و خصوصاً حرف مفت نمی‌زند (برخلاف خیلی‌ها از جمله خودم!) و اهل درگیر شدن در بحث‌های بی‌نتیجه و دعواهای بی سر و ته که فراوان در وبلاگ‌ها دیده می‌شود نیست. به‌جز یادداشت‌های تخصصی اقتصادی‌اش که من اغلب از آن‌ها سردرنمی‌‌آورم و علاقه‌ای هم به موضوع‌شان ندارم، از یادداشت‌های عمومی‌اش تا به‌حال بسیار لذت و بهره برده‌ام.

مهارت‌های کاری ،

زندگی و زمانه تکاورها (قسمت اول)،

زندگی و زمانه تکاورها (قسمت دوم)،

زندگی و زمانه تکاورها (قسمت سوم)،

زندگی و زمانه تکاورها (قسمت آخر)

۰۸ آبان، ۱۳۸۶

یادگاری

هر روز که روزنامه را بازمی‌کنم، نگاهی هم به صفحه‌ی ترحیم می‌اندازم. غیر از این که گاهی بی‌حوصله دنبال نام آشنایی می‌گردم که تسلیت داده باشد یا گفته باشندش (چه‌قدر بی‌رحم‌ام!) ، روی تک تک عکس ها و اسم‌هاشان مکث می‌کنم و براندازشان می‌کنم: پیرها، جوان‌ها. روی تصویر دخترها و پسرهای جوان بیش‌تر تمرکز می‌کنم، اسم و عنوان مسن‌ها را با دقت می‌خوانم، متن آگهی‌شان را اگر ادعای ادبی بودن داشته باشد با تأمل می‌خوانم، گاهی بیش از یک بار. در این مرور هر روزه، هر بار خودم را توی آن صفحه مجسم می‌کنم و ازخودم می‌پرسم: «یعنی یک روز هم ممکن است عکس یا اسم مرا توی این صفحه چاپ کنند؟» ... لابد باید خیلی خودساخته باشی که پاسخ‌ات به این سؤال، صادقانه مثبت باشد و چنین چیزی را باور داشته باشی! یادم نمی‌‌آید این عادت از کی به سرم افتاده است، شاید از وقتی چند سال پیش شعر «لحظه‌های کاغذی» قیصر امین‌پور را خواندم. در این شعر او درد زمانه‌ی ما را روایت کرده است، او 14 سال پیش این شعر راسروده است ، اما انگار هرچه می‌گذرد این درد، عمق و اپیدمی بیش‌تری پیدا می‌کند...

و حالا که شنیدم چه‌قدر زود رفت دفعتاً یادم می‌آید که یاد مرگ و جاودانگی چه‌قدر در شعرهاش تکرار شده است... تا به حال از شنیدن خبر مرگِ آدمِ ندیده‌ای این‌قدر جانخورده بودم و این‌قدر دل‌ام نگرفته بود...

لحظه‌های کاغذی

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی بال‌های استعاری

لحظه‌های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی، زندگی‌های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین

سقف‌های سرد و سنگین، آسمان‌های اجاری

با نگاهی سرشکسته، چشم‌هایی پینه‌بسته

خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری

صندلی‌های خمیده، میزهای صف‌کشیده

خنده‌های لب‌پریده، گریه‌های اختیاری

عصر جدول‌های خالی، پارک‌های این حوالی

پرسه‌های بی‌خیالی، نیمکت‌های خماری

رونوشت‌ روزها را، روی هم سنجاق کردم:

شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری

عاقبت پرونده‌ام را، با غبار ‌آرزوها

خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه‌ی باز حوادث

در ستون تسلیت‌ها، نامی از ما یادگاری

۰۵ آبان، ۱۳۸۶

شجاعتِ صداقت

صداقت ( و نه ساده‌لوحی) بدون شک نیازمند جسارت و شجاعتی عظیم است.

طفل گریزپا

1. يادم باشد اگر روزي معلم شدم و ديدم كه شاگردها درس را گوش نمي‌كنند يا زیاد کلاس را دو در می‌کنند، پیش از آن که آن‌ها را توبیخ کنم نگاهی به خودم بیندازم، به محتوایی که به خوردشان می‌دهم و فرم ارائه‌اش دوباره نگاه کنم... بمباران رسانه‌ها و هجوم سرگرمی نخواهد گذاشت آن‌ها پای هر حرف مفت و بی‌سر و ته‌ای و هر زبان الکنی وقت‌شان را «تلف» (!) کنند؛ فقط به این دلیل که بر پیشانی کسی نام «معلم» نوشته شده است. «معلم» هم مثل خیلی‌های دیگر مشروعیت و قدرت بلا‌منازع‌‌اش را برای همیشه از دست داده است.
2. از قدیم و ندیم بیخود نگفته‌اند که «معلم» می‌تواند طفل گریزپا را جمعه هم به مکتب بکشاند! شرط و شروط دارد و شرطش معلم است.
3. برای یک استاد خیلی باید مایه‌ی شرمنده‌گی باشد که فقط ترس یا احترام مانع غیبت دانشجو سر کلاس‌اش باشد.

۰۱ آبان، ۱۳۸۶

انسان و خسران

چند روز پیش کسی توی تلویزیون سوره‌ی عصر را می‌خواند: «والعصر، ان الانسان لفی خسر». دفعتاً توجه‌ام را جلب کرد. نه این که قبلا نشنیده یا نخوانده باشم‌اش، یا از کسی درباره‌اش حرفی نشنیده باشم، این بار انگار چیزی را عمیقاً و با تمام وجود درک می‌کردم، فهمی که حاصلِ ادراکِ ماهیتِ زندگی است. ادراکِ این قضیه که انسان با ساختار وجودی‌اش، و جهان چنان که هست، ذاتاً طوری‌اند که امکان این که تو یک برنده‌ی تمام‌عیار باشی هرگز وجود ندارد؛ همیشه چیزی را می‌بازی؛ همیشه. هر چیزی را که به‌دست می‌آوری؛ وقتی برمی‌گردی و به پشت سرت نگاه می‌کنی می‌‌بینی چیزی از دست رفته است؛ دست کم «زمان».

دروغ

فكر مي‌کرد هرچه بیش‌تر درباره‌ی خودش دروغ بگوید ترحم دیگران را بیش‌تر برمی‌انگیزد و لابد دوست‌داشتنی‌تر به نظر می‌رسد. طفلکی!

۲۷ مهر، ۱۳۸۶

عادت بد

این خیلی عادت بدی است که آدم به محض این که کمی کارهای‌اش جلو می‌رود و استرس‌اش کم می‌شود، شروع کند به وقت تلف کردن؛ خصوصاً از نوع اینترنت‌بازی.
گفتم که یادم باشد!

دلخوشی‌های کوچکِ کوچکِ کوچک

وقتی تصویر کودکان گرسنه‌ی افریقایی، که چند روز پیش دوستی برای‌ات ایمیل کرده بود (تا بروی و خدا را شکر کنی که خودت و بچه‌ات و دور و بری‌های‌ات آن‌جوری نیستید) از ذهن‌ات محو می‌شود، و وقتی خیلی چیزهای بزرگِ دردآور دیگر (که گاهی احساس می‌کنی توی دل و مغز کوچک تو حتی جا نمی‌شود و قابل فهم نیست) به یادت نیست، از تماشای چندتا میزی که توی سالن پررفت‌وآمد دانشکده هست و روی‌اش تعدادی کتاب که به رشته‌ی تو ربطی ندارد و همیشه دور و برش چند تا دانشجو می‌پلکند (و گیریم فقط کتاب‌های درسی‌شان را می‌خرند) کیف می‌‌کنی؛ درست به اندازه‌ی نشستن توی تریای باصفای دانشکده‌ی قبلی‌ات که زیر سایه‌ی درخت‌های اقاقیای‌اش دانشجوها– انگار فارغ از دنیا و مافیها- مشغول خوردن و گپ‌زدن بودند...

۲۵ مهر، ۱۳۸۶

دختر رمانتیک

توی سوپر، بسته‌ی کیک کوچک عصرانه را به‌اش نشان دادم و گفتم: «از اینا می‌خوای؟ کیکه» اما نگاه‌اش جای دیگری بود، کمی آن‌طرف‌تر به یک بسته بیسکوییت کوچک نگاه می‌‌کرد، با دست اشاره کرد و پرسید: «اون که روش عکس «قلب» داره توش چیه؟» گفتم: «بیسکوییت»، گفت:« اونو می‌خوام».

خیلی بامزه است که خودت تقریباً توی هیچ مقطعی از عمرت آدم رمانتیکی (به آن معنا که خیلی از دخترها هستند) نبوده باشی، آن وقت دخترت با دیدن عکس باربی و سیندرلا و سفیدبرفی و جاسمین، و هر لباس چین چینی و پف پفی یا کوتاه و بی‌آستین توی هر کارتونی، گل از گل‌اش بشکفد! و حالا حتی خوراکی مورد علاقه‌ اش را هم با دیدن عکس قلب (!) روی بسته‌بندی‌اش انتخاب کند!!! لابد چند وقت دیگر هم باید منتظر دیدن قلب تیرخورده توی نقاشی‌های‌‌اش باشم!

۱۷ مهر، ۱۳۸۶

فرو‌مایه‌گی

از این روزمره‌گی، باری به‌هرجهت بودن، سطحی بودن، ابتذال مفرط،‌ بی‌‌هدفی، دمدمی مزاجی، نان به نرخ روز خوردن، صوری و تشریفاتی برگزار کردن هر چیزی که باید جدی و عمیق و مهم تلقی شود، بازیچه شدن هر امر حیاتی و ارزشمند، دور زدن این و آن، فریب و ظاهرسازی در همه‌چیز و همه‌جا و همه‌جا: کار، زندگی، تحصیل، کوچه، خیابان، خانه، مدرسه، اداره ... و سخت دلخوش بودن به این همه رذالت و دنائت طبع؛ حال‌ام دارد به هم می خورد! و بدتر از این وقتی می‌بینم گاهی بی‌این که خواسته یا حتی متوجه شده باشم وارد این باتلاق بوگندو شده‌ام -همان‌جایی که خیلی وقت‌ها با وسواس مراقب‌ام دامن‌ام را چنان برچینم که به آن آلوده نشود- حال‌ام از خودم هم به هم می‌خورد، از این که چه‌طور بی‌اختیار، بی‌هوا، آلت دست هنجارهای این جامعه‌ی رو به انحطاط رو به زوال شده‌ام حیرت می‌کنم. دل‌ام می‌خواهد به جایی یا چیزی یا کسی پناه ببرم؛ اما چه و که و کجا؟ مگر گریزی هست؟ گریزی هست از غرق و جذب و استحاله در این باتلاق؟ له‌شدن در چنگال این چهاردیواری تنگ و خفه؟ نیست؛ انگار...


پ.ن: وقتی این وبلاگ را ساختم، قرار داشتم که یکی از اصول خط‌ ‌مشی این جا این باشد که کم‌تر گله و شکایت و «حال ام از این و ازآن به‌هم می‌خورد» و ژست «پیف پیف، اَه اَه، چه بویی می‌ده» بنویسم. اما مگر می‌شود؟! وبلاگ مال همین کارها است دیگر! مال نقل همین دلتنگی‌های بی‌مخاطب که خرخره‌ات را ول نمی‌کنند!

۱۴ مهر، ۱۳۸۶

پیـــچ

پیچی پیش روی‌ات است که می‌خواهی بازش کنی. ‌آچاری به دستت می‌دهند یا می‌رسد (یا به هر ترتیب به دست می‌آوری) که «چهارسو» است. به پیچ نگاه می‌کنی: «دوسو» است. آچار خوش‌دست، خوش‌ساخت و بی‌نقص است؛ اما حیف که این پیچ با آن آچار بازنمی‌شود... شاید آخرش یک کارد معمولی کارسازتر باشد!

۱۲ مهر، ۱۳۸۶

تلویزیون

مادرهای نسل دومیِ ستم‌کش، معصوم و کم‌توقع از شوهر، پدرهای خشن که آزادی دختران‌شان را سلب می‌کنند و نقشه‌ی ازدواج‌های تحمیلی برای‌شان می‌کشند، دختران نسل سومی زیرک و یاغی که از فرمان و خواست پدر سرمی‌کشند و بانامزد خود فرار می‌کنند! اظهار عشق‌ آشکار دو نامحرم! نقش‌های منفی آدم‌های شارلاتان و کلاهبردار که بسیار دلنشین‌تر و باورپذیرتر از نقش‌های مثبت ِنچسب از آب درآمده‌اند و بیش از نقش‌های مثبت، هم‌ذات‌پنداری و ترحم بیننده را برمی‌انگیزند!

تلویزیون، ده سال پیش، هرگز به خواب شب‌اش هم نمی‌دید که چنین طرح‌هایی را بر این لوح شیشه‌ای به تصویر بکشد! و لابد این تازه از نتایج سحر است! کسی چه می‌داند پنج یا ده سال دیگر، تلویزیون در انعکاس واقعیت جامعه به کجا برود؟!



۰۶ مهر، ۱۳۸۶

بوروکراسی ایرانی

روز اول مهر اتفاق خیلی بامزه‌ای در دانشکده افتاد که نمونه‌ی ناب بوروکراسی ایرانی بود.

قضیه از این قرار است که چنان که افتد ودانید در ماه رمضان شروع ساعات کار کارمندان به حدود هشت و نیم صبح منتقل شده است. در عین حال کلاس‌های صبح همچنان رأس هشت صبح برگزار می‌شود. طی مدتی که دانشکده تعطیلات تابستانی را می‌گذراند در تمام کلاس‌ها قفل شده بود، احتمالاً به این دلیل که اتفاق ناجوری توی خلوتی تعطیلات توی کلاس‌ها نیفتد! صبح روز اول مهر، حول و حوش ساعت هشت، دانشجویان و استادان در دانشکده حاضر شده بودند اما درهای کلاس‌ها بسته بود! و چنان که انتظار می‌رفت کلید به دست یکی از کارمندان بود که تبعاً –طبق قانون!- ساعت هشت و نیم تشریف مبارک‌اش را می‌آورد!

به نظرم این یک تصادف یا سهل‌انگاری ساده نبود، جوهر این اتفاق در بسیاری از مناسبات اداری خرد و کلان کشور به کرات تکرار می‌شود و اتفاقی هر روزه است. بازتاب این ناهماهنگی‌ها و بی‌برنامه‌گی‌های متعدد که انگار به خوی ثانویه‌ی ما تبدیل شده است خودش را نه تنها در امور روزمره‌ی ما نشان می‌دهد ( که اغلب به آن عادت کرده‌ایم یا ناچاریم عادت کنیم) بلکه وقتی آمارهای جهانی، رتبه‌بندی‌ها در حوزه‌های مختلف اقتصادی، علمی، صنعتی و ... منتشر می‌شود یا وقتی خبردار می‌شویم که یک فرصت‌ بزرگ بین‌المللی را از دست داده‌ایم خودش را به روشنی به رخ می‌کشد، آن هم نه فقط وقتی با کشورهای توسعه‌یافته مقایسه می‌شویم بلکه وقتی با کشورهای هم‌تراز خودمان در منطقه یا دنیا مقایسه می‌شویم، وقتی رتبه‌هایی همسایه‌ی عراق، جیبوتی، اتیوپی، سودان، افغانستان و نظایر آن در بسیاری از رتبه‌بندی‌های جهانی به دست می‌آوریم.


بعد التحریر: این کامنت هم تحلیل جالبی دارد که بی‌ارتباط با موضوع نیست. من خصوصاً از آن قسمتی که از ناپایداری محیطی و پذیرش تولرانس زمانی و کیفی و در نهایت اکتفا به حداقل‌ها صحبت کرده خوشم آمد.


۰۴ مهر، ۱۳۸۶

جنگ

تلویزیون صحنه‌هایی از جنگ را پخش می‌کند، دخمل با حیرت به صحنه‌هایی می‌نگرد که برای‌اش کاملاً نامأنوس و نامفهوم است، چیزهایی هست که تا به‌حال نه در کارتون‌ها دیده است نه در عالم واقع، صحنه های خاکستری، صدای مهیب انفجار، دود و آتش، آدم‌هایی که با اشیایی ناشناس بر دوش این طرف و آن‌طرف می‌دوند و ... . کاملاً متعجب و متمرکز شده است، می‌پرسد:«اینا دارن چی‌کار می‌کنن؟» با تمام وجود درمی‌مانم برای پاسخ دادن، چه باید بگویم؟ «می‌جنگند؟» و اگر بپرسد:«یعنی چه؟» و بعد: «برای چه؟» چه باید بگویم که دردنیای ذهنی او و نیز خودم، ودنیای خارج بگنجد ودر هر سه‌ی این ساحت‌ها معنادار باشد؟

«روانی»ها

دنبال آماری در مورد «سلامت روان» بودم، توی سایت خبرگزاری‌های فعال با کلیدواژه‌ی «روانی» (!) جست‌وجو کردم، نتیجه تا حدی برای‌‌ام غیرمنتظره بود: شاید بشود گفت بیش از نود درصد نتایج مربوط به جنگ روانی علیه دولت و جنگ روانی امریکا و غرب علیه ایران بود! با وجود این همه جنگی که علیه ما مردم جریان دارد این که «فقط» 15 میلیون نفرمان دچار مشکلات روانی هستیم جای تعجب دارد!

۳۱ شهریور، ۱۳۸۶

همه‌چیـــز

گشتی توی وبلاگ‌ها می‌زنم: خبرهای جدید، تفسیرها و نقد ونظرهای مختلف درباره‌ی خبرهای سیاسی و اجتماعی اخیر، موضع‌گیری‌‌های وبلاگ‌های مختلف درباره‌ی خبرها و موضوعات مُد روز؛ خصوصاً وبلاگ‌های پربیننده و محبوب، نظرات نویسنده‌ها، روزنامه‌نگارها، استادان دانشگاه، تحصیل‌‌کرده‌ها و نکرده‌‌های آن‌ور آب، تازه‌مهاجرها، دخترهای مجرد مستقل، زنان مطلقه، زن‌های متأهلِ عاشق خانه و زندگی و ...، کامنت‌های کامنت‌گذاران‌شان را هم می‌خوانم، درباره‌ی خیلی چیزها نوشته‌اند: درباره‌ی اقدامات رئیس‌جمهور، تلویزیون، مهاجرت، عشق، ازدواج، رابطه‌ی پیش از ازدواج، تابوها، طرح امنیت اجتماعی، تنهایی،‌استقلال، خصلت‌ها و عادت‌های گند ما ایرانی‌‌ها، زندگی در غرب، وضع حکومت، نقص قوانین ازدواج و طلاق در ایران، حقوق بشر، مذهب، سرگرمی‌های‌شان و جاهایی که می‌روند، کارهایی که می‌‌کنند، کتاب‌هایی که می‌خوانند، فیلم‌هایی که می‌بینند، موزیک‌هایی که گوش می‌کنند، ویدیوهایی که در یوتیوب می‌بینند، کسانی که ازشان بیش‌تر حرف می‌زنند، آن‌هایی را که تحسین می‌کنند یا لعن و نفرین ... .

وبگردی‌ام تمام می‌شود. حالا در مورد همه چیز مطلع هستم و خوب می‌دانم که توی وبلاگ‌ام چه بنویسم و در هر گپ و گفتی، خصوصی یا در جمع، با هر دوست و آشنا و غریبه‌ای، توی محل کار یا مهمانی درباره‌ی هر چیزی سریعاً چه موضعی باید بگیرم که زنی فرهیخته، صاحب کمالات، مطلع و متعلق به طبقه‌ی بالای اجتماع به‌نظر برسم.

حالا خیال‌ام از بابت «همه‌چیز» راحت است.

۲۳ شهریور، ۱۳۸۶

بیهودگی، بی‌معنایی و دیگر هیچ

اخبار از آزمایش موفقیت آمیز «پدر تمام بمب‌ها» در روسیه گزارش می‌دهد. بمبی که قدرت‌اش بیش از چهار برابر بمب اتمی است، ضمن آن که به محیط زیست آسیبی نمی‌رساند.

گاهی شدیداً دچار احساس گیجی می‌شوم، دچار این احساس که هیچ معنای قابل فهمی برای تفسیر خبر یا پدیده‌‌ای که شاهدش هستم نمی‌یابم. این که در دنیایی که زندگی می‌کنیم بشود بمبی ساخت با چنان قدرتی و بعد ادعا کرد که این بمب به محیط زیست زیانی نمی‌رساند و این خبر و ادعای متعاقب‌اش را بدون هیچ شرمندگی در رسانه‌ها منتشر کرد؛ به طرز عجیبی به نظرم بی‌معنا است. چگونه می‌شود برای «ساخت بمب»ی که خیلی آدم و همه‌ی آثار مادی و معنوی‌شان را نابود می‌کند و تنها طبیعت را سالم باقی می‌گذارد معنایی قائل شد؟ مو بر تن آدم سیخ می‌شود! این بمب‌ها قرار است بر سر چه کسانی ببارند؟ به چه گناه کبیره‌ای؟ قرار است بر آن زمینی که تلی از خاک و خاکستر آن آدم ها بر آن به‌جا مانده کدام تمدن شکوهمندی بنا شود که مایه‌ی فخر و بزرگی نوع آدمی باشد؟

برای‌ام جالب است که بدانم در آن گوشه‌ی دنیا که «پدر تمام بمب‌ها» یا آن گوشه‌ی دیگر که «مادر تمام بمب‌ها» ساخته شده‌اند، مردم چه واکنشی نشان می‌دهند (چون مردم ما که دغدغه‌های دیگری دارند، هیچ‌یک اعم از فقیر و غنی و کم‌سواد و روشنفکر آن‌قدر فارغ‌البال نیستند که وقت پرداختن به چنین خبرهای کوتاه و کم‌اهمیتی را داشته باشند!)؟ مردم چه معنایی در این صنعت پررونق می‌یابند؟ آیا آن‌ها ( و چرا ما نه؟!) همان «انسان تک‌ساحتی» مارکوزه نیستند ( و نیستیم)؟ عمق این بیهودگی سخت دردآور است. دنیا به کجا دارد می‌رود؟ انسان به کجا؟

پ.ن: لینک: روسيه پر قدرت‌ترين بمب غيرهسته‌يي جهان موسوم به "پدر تمام بمب‌ها" را آزمايش كرد

Wikipedia:

Mother Of All Bobs

Father Of All Bombs

۲۱ شهریور، ۱۳۸۶

بچه‌های مسؤول

فرض کنیم شیوه‌‌های تربیتیِ موجود را به سادگی به دو دسته‌ی شیوه‌ی تربیتی قدیم و جدید تقسیم کنیم و وجه تمایز آن‌ها را دراین بدانیم که شیوه‌ی جدید بیش از شیوه‌ی قدیم بر بذل توجه و احترام به شخص کودک، تلاش بی‌وقفه برای برآوردن نیازهای گوناگون‌اش و کمک بی‌دریغ برای شکوفایی قابلیت‌های‌اش تأکید دارد. تا این جا تبعاً شیوه‌ی جدید به نظر درخشان می‌رسد.

اما نکته‌ای هست که مدت‌ها است ذهن مرا به خود مشغول کرده: این که چرا بچه‌‌های متولد دو-سه دهه‌ی اخیر، عموماً زیاده‌خواه، پرتوقع، خودمحور، انحصارطلب، فاقد احساس مسؤولیت، و دچار احساس اشباع هستند به نحوی که اغلب هیچ‌چیز کاملاً شاد و راضی‌شان نمی‌کند .

فعلاً فکر می‌کنم عنصر مهمی که در شیوه‌ی تربیتی جدید از آن شدیداً غفلت شده مسؤولیت‌پذیری است. این شیوه هیچ توجه و تمرکز ویژه‌ای برای پرورش آدم‌های «مسؤول» نداشته است. فکر می‌کنم اگر همین محصولاتِ شیوه‌ی تربیتی جدید، دارای حس مسؤولیت‌پذیری هم بودند آدم‌هایی بسیار سنجیده‌تر، منطقی‌تر، متعادل‌تر و بالغ‌تری می‌شدند. آدم مسؤول نمی‌تواند یک دریافت‌کننده‌ی همیشه طلبکار کالا و خدمات باشد، آدم مسؤول اهل تأمل است چون باید جوانب هر امری را بسنجد؛ جوانب کنش‌های خودش را، جوانب رابطه‌های‌اش را و آن‌چه در این رابطه‌ها مبادله می‌شود. چنین آدمی بعید می‌دانم بتواند زیاده‌خواه، خودمحور و بی‌ملاحظه باشد، او نمی‌تواند همیشه ناخرسند و طلبکار باشد چون تأثیر عمل خود و مسؤولیت خودش را در قبال وضعیتی که در آن هست می‌بیند، مسؤول بودن این حس را به او می‌دهد که کنترل امور در دست او است و این احساسی است که انسان به آن نیاز دارد؛ دست کم برای مبارزه با ناکامی‌ها‌ی‌اش. داشتن احساس خرسندی در زندگی نیز نیازمند احساس کنترل و تسلط بر امور است.


پ.ن1: به‌نظرم چیزی که کار تربیت را مشکل و پیچیده می‌کند این است که در قبال بچه باید همزمان واکنشی نشان بدهی که هم مناسب امروز باشد و هم فردا،‌ آدمی بسازی که هم در کودکی و هم در بزرگسالی بتواند آدم متعادل، انعطاف‌پذیر و فعالی (از لحظاظ ذهنی و عملی) باشد. با این موضوع قبلا در پست دیگری (+) به ان اشاره کرده‌‌ام.

پ.ن2: روزی در جمعی از مادران جوان بودیم، حرف به موضوع لوس کردن بچه کشید. یکی گفت:«اصلا چه اشکالی داره بچه‌هامونو لوس کنیم؟ مگه ما چند تا بچه می‌خوایم داشته باشیم؟ چرا باید در برآورده کردن خواسته‌هاشون این‌قدر سختگیری کنیم؟» آن موقع از چنین تحلیل سطحی‌ای یکه خوردم، اما الان فکر می‌کنم این تز تربیتی خیلی‌ها بوده یا هست، و اتفاقاً معتقدم گره تربیت در شیوه‌ی تربیتی جدید همین جا است یا دست کم یکی از گره‌های بزرگش این‌جا است. و فکر می‌کنم داشتن چنین تحلیل و فرمولی، از یک نظر ، کار تربیت را برای آدم خیلی ساده می‌کند!‌ فرمول این است:«تو والد خوبی هستی «صرفاً» اگر بتوانی همه‌ یا اکثر خواسته‌های بچه‌ات را برآورده کنی». به همین سادگی به همین خوشمز‌‌گی!

پ.ن3: یادداشت فوق را دو ماه و اندی پیش نوشته‌ام.امروز یادداشتی از بهمن جلالی در همشهری‌آنلاین (+) دیدم که مضمون‌اش بی‌ارتباط با این یادداشت نیست. البته نه خیلی زیاد!

۱۸ شهریور، ۱۳۸۶

انتظار

می‌خواهی چیزی را اصلاح کنی؛ فرض کن رابطه‌ای. تلاش می‌کنی و ناکام می‌مانی، و باز هم تلاش می کنی و باز هم ناکام...، بارها. تلاش‌ات پاسخی درخور نمی‌یابد. پا پس می کشی؛ خسته و نومید، در انتظار معجزه‌ای یا وقت‌کشی!

۱۶ شهریور، ۱۳۸۶

هر ایرانی، یک مدرک دانشگاهی

وزارت علوم به گسترش بی‌سابقه‌ی آموزش عالی افتخار و استناد می‌کند به این که در حال نیل به این مقصود است که هر دانش‌آموزی که از دبیرستان فارغ‌التحصیل می‌شود بالاخره در جایی (دانشگاه دولتی، آزاد، غیرانتفاعی، پیام‌نور، علمی-کاربردی ..) ادامه‌ی تحصیل دهد، فارغ‌التحصیل شود و مدرک بالاتر کسب ‌کند. وزارت علوم ظرفیت دوره‌های کارشناسی و کارشناسی ارشد را به سرعت افزایش می‌دهد و ظاهراً عطش مدرک را در جامعه فرو می‌نشاند: هر ایرانی، یک مدرک لیسانس. و لابد به زودی: هر ایرانی، یک مدرک فوق لیسانس، و کسی چه می‌داند شاید روزی: هر ایرانی، یک مدرک دکترا!

کمیت‌گرایی افراطی که هیچ توجهی به کیفیت فرایند و خروجی ماشین آموزش عالی نمی‌کند نتایج شگفتی نداشته و نخواهد داشت. از دانشگاه‌ها نه محصول علمی‌ای متناسب با رشد کمّی آن‌ها خارج می‌شود و نه فارغ‌التحصیلانی که گرهی از کار فروبسته‌ي خود یا مملکت بگشایند. وضعیت اشتغال فجیع‌تر از آن است که داشتن مدرک لیسانس یا فوق‌لیسانس امتیازی برای دارنده‌ی آن در اشتغال به شغلی محسوب شود، یا لزوماً به مثمر ثمر و منشاء اثر بودن در رشد و توسعه‌ی کشور منجر شود.

با این همه اما تولید بی‌رویه‌ و بی‌هدفِ مدرک به نظرم نتایج میمونی نیز دارد. به تعبیر رابرت مرتون دارای «کارکردی پنهان» است: سقوط ارزش مدرک. با افزایش عرضه‌ی مدرک از جانب دارندگان آن، مدرک ارزش خود را به مرور از دست خواهد داد و کیفیت و کارایی نیروی انسانی – فارغ از مدرک‌اش- ارزش حقیقی خود را بازخواهد یافت.

این البته بر این پیش‌فرض مبتنی است که سیستم بوروکراتیک آن‌قدر فاسد نباشد که شایسته‌سالاری تنها به شعاری خوش‌آوا در سخنرانی‌ها تبدیل شده باشد و رابطه‌ها و توصیه‌ها تنها (یا عمدتاً مهم‌ترین) کانال ورود به موقعیت‌های حرفه‌ای باشد.

۱۴ شهریور، ۱۳۸۶

جدی نگیرید

تازگی متوجه شده ام بعضی کارها را که افراد دور و برم به راحتی انجام می‌دهند من زیادی جدی می‌گیرم و خودم را زیادی برای -به زعم خودم- درست و دقیق انجام دادن‌شان به زحمت می‌‌اندازم! باید در مورد «میزان جدی گرفتن» امور بیش‌تر فکر کنم و چه‌بسا در رویه‌ام تجدیدنظر کنم!
ولی اگر بدانید برای آدمی که یک عمر جدی بوده است، جدی نگرفتن چه کار سختی است... !

۱۳ شهریور، ۱۳۸۶

مادر سپیــــــــــد

از این همه انرژی و شور و شوقی که از سطر سطر نوشته‌هاش می‌ترواد، به شدت لذت می‌برم، از این همه بوی زندگی و امید و روشنی که از کلمات‌اش لبریز می‌شود احساس به‌غایت خوشایندی به‌ام دست می‌دهد. به خودم نگاه می‌کنم که علی‌رغم این که دو سال اخیر احساس سرخوشی مداومی داشته‌ام، و نسبت به خیلی‌های دیگر و خیلی وقت‌های دیگر از گذران روزگار راضی و دلشاد بودم و روزهای پرامید و انرژی را گذرانده‌ام، اما در برابر او احساس حقارت می‌کنم.

او یک مادر است اما می‌توانم به جرأت بگویم با همه‌ی مادرهایی که تا حالا دیده‌ام فرق دارد. وبلاگ او فقط حرف‌های آدمی از سر وقت‌گذرانی، یا ضجه و مویه و شکایت و ناسزا به این و آن، یا انواع ژست و پزهای مختلف (اعم از جازدن خود در طبقه‌ی اجتماعی یا اقتصادی بالاتر و نمایش های خودپسندانه‌ی رایج و ...) نیست. او آدمی اهل عمل است و همین است که او را در میان ما متمایز می‌کند. داشتن سه فرزند که یکی نوزاد، یکی خردسال و یکی روشندل است او را بازنمی‌دارد از این که مدام در فکر برنامه‌ریزی برای این بچه‌ها، خصوصا فرزند روشندل و همکلاسی ها و هم‌مدرسه‌ای هاش باشد. حسن و همکلاسی‌هاش به نظرم لذتی که از کودکی و آموزش می‌برند از خیلی‌ از بچه‌های هم‌سن و سال‌شان بیش‌تر است. به مادر سپید جز ستایش و تبریک چیزی نمی‌توان گفت.

۱۱ شهریور، ۱۳۸۶

وقت: داشتن یا نداشتن، مسأله این است

می‌گویم:«وقت نکردم انجام‌اش بدهم»، می‌گویی:«وقت ندارم»، می‌گوید: «وقت نشد».

واقعیت این است که وقت برای همه همان بیست و چهار ساعت در شبانه‌روز است، نه کم‌‌تر و نه‌بیش‌تر، و هر کسی به زعم خودش در این بیست و چهار ساعت کارهای مهمی برای انجام دادن دارد. اما چه طوری است که بعضی‌ها «وقت می‌کنند» بعضی کارها را انجام دهند و بعضی «وقت ندارند»!؟ یا برای بعضی کارها «وقت داریم» و برای بعضی کارها هیچ وقت، وقت نداریم؟! قضیه این است که نظام تخصیص زمان و اولویت‌بندی کارها برای هر کسی متفاوت است و ما بسته به ارزش، اهمیت و لذتی که برای هر کاری قائل هستیم وقت به آن اختصاص می‌دهیم. پس صادقانه‌تر این است که به جای «وقت ندارم» مثلا بگوییم «این کار برای من در اولویت‌ نیست» یا چیزی از این دست!

۰۸ شهریور، ۱۳۸۶

پارادوکس مسواک زدن

از وقتی ماجرای میکروب‌هایی که لای دندان‌ها هستند و اگر مسواک نزنیم دندان‌های‌مان را می‌خورند برای‌اش گفته‌ام هر شب بلااستثنا و بدون تقاضا و تمنای من مسواک می‌زند؛ حتی اگر شدیدا‌ خواب‌اش بیاید یا بیرون بوده باشیم و توی ماشین خواب اش برده باشدد. تا یکی دو ماه پیش هر شب من دندان‌های‌اش را مسواک می‌زدم و خیال‌ام از این بابت راحت بود.‌ اما اخیرا اصرار دارد که خودش مسواک بزند؛ مثل خیلی از کارهای دیگری که دوست دارد خودش انجام دهد و اگر در حد توان‌اش باشد با بردباری (که گاهی اصلاً آسان نیست!) به‌اش فرصت می‌دهم خودش انجام بدهد. از این که احساس توانایی و استقلال کند و از این که واقعاً مستقل باشد لذت می‌برم، هرچند در عمل گاهی تعلل کردن‌هاش و تلف شدن وقت‌ام حوصله‌ام را سر می‌برد. اما در مورد مسواک زدن قضیه فرق می‌کند. خودش خیلی کوتاه و ناقص مسواک می‌زند و به هیچ عنوان اجازه نمی‌دهد من برای‌اش مسواک بزنم.

در بچه‌داری (اگر معنی‌اش را فقط تر و خشک کردن بچه نگیریم) همیشه با یک تناقض مواجه‌ایم؛ تناقضی که حالا اسم‌اش را می‌‌گذارم «پارادوکس مسواک زدن». کدام‌یک ارزش بیش‌تری دارد؟ پاسخ‌گفتن به میل کودک به استقلال، و احترام به غرور و تقویت اعتماد به نفس او، یا حفظ امنیت و سلامت او به هر شکلی که ممکن باشد. گاهی به جای شق اول سؤال فوق، چیزهای دیگری هم می‌تواند قرار بگیرد: رشد خلاقیت، تقویت مهارت‌های تعامل، تصمیم‌گیری، محاسبه و مسؤولیت‌پذیری، امکان تجربه‌های تازه، کسب مهارت‌های جدید و ... . گاهی قضاوت کردن در این مورد که شق اول «پارادوکس مسواک زدن» مهم‌تر است یا دومی، یا تأثیر کدام یک در زندگی او بلندمدت‌تر یا عمیق‌تر است واقعاً مشکل و شاید غیرممکن باشد. و همین است که فرزندپروری را کاری پیچیده و طاقت‌فرسا می‌کند. و به‌نظرم هر چه بچه بزرگ‌تر می‌شود و وابستگی‌اش از لحاظ فیزیکی و جسمانی به والدین کم‌تر می‌شود و توانایی‌های جسمی و ذهنی و پیچیدگی‌های ذهنی‌اش بیش‌تر می‌شود، این معماهای پارادوکسیکال پیچیدگی‌های بیش‌تری می‌یابند.

۰۶ شهریور، ۱۳۸۶

دستور زبان عشق

خواننده‌ی پیگیر و حرفه‌ای شعر نیستم. اما مثل هر غیرحرفه‌ای دیگری، از بعضی چیزها و کسان خوش‌ام می‌آید. قیصر امین‌پور یکی از آن‌ها است. او را از نوجوانی‌ام در «سروش نوجوان» می‌شناسم و می‌خوانم. مجموعه‌ی شعر جدیدش با نام «دستور زبان عشق» چاپ شده که به اندازه‌ی کتاب پیشین‌اش «گل ها همه آفتابگردان‌اند» برای من خواندنی و لذتبخش بود.

لحن طنز و کنایه‌آمیز بعضی شعرهاش را دوست دارم؛ و بسیار بیش از آن، تجربه‌های اصیل و ناب انسانی‌ای که در بعضی از آن ها تصویر می‌کند را. یک نکته‌ی جالب هم این که دو-سه تا طرح ضدجنگ در این مجموعه هست با عنوان «طرحی برای صلح» که تأمل انگیز بود به‌نظرم. باید دو دهه از جنگی توانفرسا بگذرد تا بهترین آثار ضدجنگ ساخته شود («گیلانه» را که دیده‌اید)، و چه کسی جز ملتی که که سه هزار روز، بی‌وقفه، جنگی تمام‌عیار را در خانه‌ی خود تجربه کرده است می‌تواند سرود ضدجنگ را بهتر بسراید؟


انتخاب از میان شعرهاش سخت است اما این دو تا از شعرهایی که من دوست داشتم:


سفر ایستگاه

قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

و من چه‌قدر ساده‌ام

که سال‌های سال

در انتظار تو

کنار این این قطارِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاهِ رفته تکیه‌ داده‌ام

***


نام گمشده

دلم را ورق می‌زنم

به دنبال نامی که گم شد

در اوراق زرد و پراکنده‌ی این کتاب قدیمی

به دنبال نامی که من...

- منِ شعرهایم که من هست و من نیست-

به دنبال نامی که تو...

- توی آشنا- ناشناس تمام غزل‌ها-

به دنبال نامی که او...

به دنبال اویی که کو؟

۰۱ شهریور، ۱۳۸۶

داوری ارزشی


آیا فارغ از قضاوتِ ارزشیِ چیزها و کسان اصلاً می‌شود زیست؟

بعید می‌دانم بشود، و به‌نظرم کمی ریاکارانه می‌آید اگر بگوییم می‌توانیم بدون قضاوت ارزشی چیزها و آدم‌ها آن‌ها را به تماشا بنشینیم، شاید صادقانه و فروتنانه تنها بشود گفت:«قضاوت ارزشی می کنم ولی بر زبان نمی‌آورم». و اگر از این هم خودساخته‌تر باشی می‌توانی بگویی:«قضاوت ارزشی می‌کنم اما در جهت‌گیری‌‌های‌ام در مورد آن شخص و رفتارهای متقابل‌ام با او (یا در غیاب او آن‌چه به وی مربوط است) این قضاوت را دخیل نمی کنم»

اما آدم اجتماعی را از قضاوت گریزی نیست چون از ارزش‌گذاری ناگزیراست. انسان اجتماعی بدون نظام ارزشی وجود نمی‌تواند داشته باشد.

۲۶ مرداد، ۱۳۸۶

فرجام کار

اگر جناب احمدی‌نژاد بتواند موضوع بنزین را بدون این که به وضعیتی شدیداً بغرنج در کشور بینجامد (مثلاً مجبور شود به آزاد کردن بنزین تن بدهد و تبعاً به تورمی کمرشکن بینجامد) پیش ببرد، باید در مورد تلقی بی‌تدبیری که در موردش وجود دارد تجدیدنظر کرد. مسأله‌ی بنزین از جنس مسائلی چون رابطه با امریکا و اسرائیل و کمک به سوریه و لبنان نیست که مردم کاملاً از نزدیک و با چشم‌های خودشان نتوانند تأثیرش را بی‌واسطه و فوری ببینند، بنابراین کاملاً پتانسیل این را دارد که نارضایتی گسترده ایجاد کند. بنابراین اگر او بتواند (چنان که خودش می‌گوید: ما می‌توانیم!) جنجال پیچیده‌ی بنزین را به نوعی –نه لزوماً تمام و کمال و بی‌نقص- مهار کند، بی‌تردید شایستگی این را دارد که یک دوره‌ی دیگر رئیس جمهور بشود. و البته اگر نتواند؛ از لحاظ سیاسی گور خودش را کنده است.

۲۱ مرداد، ۱۳۸۶

بالاخره ما نوکریم یا ارباب؟

«به شكل نادرستي مي‌گويند «ما نوكر ملت هستيم.» ملت نوكر نمي‌خواهد، دوره نوكري گذشته، ملت آدم عاقل مي‌خواهد كه برايش كار كند.
اين چه اربابي است كه هميشه چشمش به دست نوكرش است. ميليون‌ها ارباب و چند نفر نوكر براي اداره كشور كارساز نيست! اينكه مي‌گويم مفهوم كلمات از بين رفته، به همين علت است. تا جايي كه يادمان است، هميشه نظام ارباب و رعيتي مذموم بوده، چون نوكر دست به سينه ارباب مي‌ايستد، اما الآن مي‌بينم آن آقايي كه نوكر است مي‌رود، ارباب‌ها برايش هورا مي‌كشند و به او نامه مي‌دهند كه مشكل ما را حل كن. يك نوكر داريم و ميليون‌ها ارباب! »

متن فوق برشی است از مصاحبه‌ی عباس عبدی با روزنامه اعتماد (13مرداد86) با عنوان «دولت جدید و تخم مرغ شانسی» که تحلیلی است بر عملکرد اصلاح‌طلبان و نیز نگاهی به‌ نقش تعیین‌کننده‌ی نفت در ساخت سیاسی کشور و ایده‌ی توزیع مستقیم درآمد نفت.

۲۰ مرداد، ۱۳۸۶

تجربه‌ی زیسته

پانزده سال پیش رفتارش جور دیگری بود، انگار هیچ فکر نمی‌کرد که یک جورهایی نسبتی پدرانه با من دارد، حالا بعد از آن گسست و بازگشت دوباره، نگاه‌‌اش و لحن‌اش چه‌قدر مهربان و ملاحظه‌کارانه و گاهی حتی شاید ندامت‌آمیز است. آیا نگران فروپاشیدن همین ارتباط متزلزل است؟ یا این تفاوت لحن و نگاه، محصول مراوده با دختران‌اش است که حالا دیگر بزرگ شده اند و خوب از نزدیک می‌بیند که بسیار متوقع‌تر، شورشی‌تر و تند و تیزترند؟

گذر زمان درس‌ها به ما می‌آموزد، افسوس که همیشه «ناگهان چه‌قدر زود دیر می‌شود»...

۱۸ مرداد، ۱۳۸۶

جنایت روزنامه‌ای

مدتی خواننده‌ی پر و پاقرص صفحه‌ی حوادث روزنامه ها بودم، هنوز هم کم و بیش هستم. حالا دیگر کمی هم ادعای تخصص در تحلیل و تفسیر حوادث روزنامه‌‌ای را پیدا کرده‌ام! در ضمن معتقدم خواندن صفحه‌ی حوادث برای هر آدمی که توی جامعه رفت‌وآمد دارد لازم است!

این روزها صفحات حوادث خیلی پر رونق‌اند، پر از قتل‌های جورواجور: زنجیره‌ای، سازمان‌یافته، تصادفی،‌ تجاوز، شیادی به روش‌های محیرالعقول و ... .

زمانی نگران بودم که خودم یا نزدیکان‌ام قربانی یکی از این قتل های قساوت‌بار بشویم! از آن‌ها که طرف را بعد از قتل با کاردِ قصابی مثله می‌کنند و توی پلاستیک سیاه می‌گذارند سرکوچه که رفتگر ببرد! کابوسی بود! حالا اما چنین دلهره‌ای ندارم. بسیار بعید ونادر می‌دانم که آدمی زندگی سالم و معمولی‌ای داشته باشد و ضمناً جامعه را هم کم و بیش هوشیارانه بشناسد و آن وقت درگیر ماجراهای عجیب و غریب و جنایت‌های «صفحه‌ی حوادث پُرکن» بشود. این استنتاج، حاصل چند سال به دقت دنبال کردن صفحات حوادث و تجزیه و تحلیل این داده‌ها است!

اما برای دخملک‌ام همیشه نگران‌‌ام. او دست کم تا سال‌ها نمی‌تواند چنین شناختی که یک آدم بالغ به تجربه (شخصی یا غیرشخصی) حاصل کرده است به‌‌دست ‌آورد. گاهی به خودم دلگرمی می‌دهم که این بچه‌ها و ونوجوان‌هایی که موضوع صفحه‌ی حوادث شده‌اند احتمالاً والدینی داشته‌اند که توجه کافی به امور بچه‌شان و نیز تغذیه و توجیه فکری‌‌شان نداشته‌اند. آیا در جامعه‌ای که صفحه‌ی حوادث روزنامه‌هاش دائماً حسی از ناامنی را به تو القا می‌‌کند می‌توانی با چنان دلگرمی‌‌ای دلخوش باشی؟ در عصری که کودکان و بزرگسالان در رسانه‌های متکثر و بی‌در و پیکر غوطه‌ورند، گروه همسالان نیز ازلحاظ منش یکدستی سال‌های پیشین را ندارد، و به مدرسه هم امیدی نیست؛ آیا هنوز هم می‌توانیم مطمئن باشیم که اگر بنیان فکری مورد نظر را در بچه ایجاد کنیم؛ این ضامن امنیت و سلامت او در دنیای پرتلاطم پیش رو است؟

علیرغم تردیدهای گاه و بیگاه، من هنوز به مثبت بودن پاسخ سؤال فوق خوش‌بین‌ام.


بهانه

۱۴ مرداد، ۱۳۸۶

دانشگاهی، جاسوس، دیپلمات یا فوتبالیست

1. تلویزیون طی دو شب با آب و تاب و شرح و تفصیل، اعترافات هاله اسفندیاری، رامین جهانبگلو و کیان تاجبخش را پخش می‌کند.

2. طی روزهای بعد چندین روزنامه چاپی و سایت‌های متعدد خبری و غیرخبری در بیش از 180 صفحه روی اینترنت اعترافات کیان تاجبخش را منتشر کردند که در آن از ترجمه‌ی کتابی از پاتنام درباره‌ی «سرمایه اجتماعی» سخن گفته است. طرفه آن که همه‌ی این سایت‌ها «پاتنام» بخت‌برگشته را «پاتلان» نامیده بودند!

3. دیروز وقتی برای گفت‌وگو با استاد در مورد موضوع پایان‌نامه صحبت می‌کردم، احساس کردم تلویحاً از موضوعاتی که به نوعی با سرمایه‌ی اجتماعی مرتبط هستند طفره می‌رود. و علیرغم این که قبلاً در این مورد اظهار علاقه کرده بود اینک تمایلی به این قضیه نشان نمی‌داد. او به ظرافت سعی می‌کرد نشان دهد که سیاسی شدن «سرمایه اجتماعی» (به مدد ماجرای اعترافات!) می‌تواند هم برای استاد و هم برای دانشجو ریسک‌آمیز واسباب دردسر بشود! ... دارم مفهوم آزادی آکادمیک را مزمزه می‌‌کنم.

4. وقتی ماجرای پاتلان به جای پاتنام را برای‌ ایشان تعریف کردم، استاد به مزاح فرمودند:«حالا تصور کن پاتلان، نام سفیر یا دیپلمات یک کشور اروپای غربی در فلان کشور جهان سومی باشد! آن وقت قضیه چه‌قدر می‌تواند کش بیاید و چه چیزهای دیگری ازش دربیاید!» نزدیک بود از این سناریوپردازی هوشمندانه‌اش از خنده منفجر شوم. کاملاً درک می‌کردم چه می‌گوید! چنین اتفاقی می‌توانست به کلی خبر و مقاله وتحلیل در روزنامه‌ي کیهان ونشریات پرتو و یالثارات و ...، صدور بیانیه‌های مختلف، تعطیلی دروس حوزه، تظاهرات، کشیده شدن ماجرا به تریبون نمازجمعه تهران، امضای طومار و الخ منجر بشود.

پ.ن1: خاطرنشان می‌شود که این استاد عزیز من، از مثبت‌اندیش‌ترین استادهایی است که در گروه داریم. تا به حال چنین طنز تلخی ازش نشیده بودم و تا به‌حال این جور خسته و دل‌زده ندیده بودم‌اش. دل‌ام گرفت.

البته ایشان حرف‌های دیگری هم زد که ترجیحاً سانسور می‌شود!

پ.ن2: دفعه‌ی پیش که راجع به اعترافات نوشتم می‌خواستم بنویسم این برنامه چند دسته را خطرناک توصیف کرد: دانشجویان، دانشگاهیان و روشنفکران، زنان، و روزنامه‌نگارها.

پ.ن4: وقتی تنظیم‌کننده‌گان خبر اعترافات در ده‌ها سایت خبری، روزنامه و خبرگزاری (که قشر فرهنگی مملکت هستند) حتی نامی از پاتنام نشنیده باشند که دست کم نام‌اش را درست بنویسند به‌نظرم نباید این‌قدرها هم نگران تأثیر افکار این اندیشمندان قلم‌به مزد استکبار جهانی بود! همیشه فکر می‌کنم چرا این‌قدر در مورد انتشار کتاب سخت‌گیری و ابراز نگرانی می‌شود وقتی تیراژ کتاب‌های غیر ادبی و قران و دعا، به زحمت به 2000 می‌رسد.

پ.ن3: یک سرچ کوچولو در ویکی‌پدیا نشان داد که خوزه آنتونیو پاتلان یک فوتبالیست مکزیکی است! آخیش خیال‌ام راحت شد!

۰۸ مرداد، ۱۳۸۶

زنان همیشه عاشق!

راست‌اش کم‌تر پیش می‌آید که خواننده‌ی دائمی وبلاگی بشوم که صرفاً روزنوشت‌های نویسنده است، مگر شخصیت و نوع نگاه نویسنده جذابیت خاصی برای‌ام داشته باشد. گاهی هم اما به لینکی یا به آشنایی‌ای دور یا نزدیک در جایی روی نت یا خارج از آن، نگاهی به وبلاگ‌های روزنوشت‌ می‌اندازم. نکته‌ای که اخیراً توجه ام را جلب کرده این که غالباً زنان متأهلی که تا به حال وبلاگ‌های‌شان را خوانده‌ام در روزنوشت‌هاشان به شدت و گاه با ظرافت سعی دارند به خواننده حالی کنند که عاشق دلخسته‌ی همسران‌شان هستند! حتی اگر بدانند بعضی خواننده‌گان‌شان هم می‌دانند که واقعیت آن طور که ادعا می‌کنند نیست!
اما مسأله اصلاً این نیست که در واقعیت چنین عشق ناب و بی‌قید و شرطی در زندگی ایشان وجود دارد یا ندارد. مسأله اصراری است که برای قبولاندن این موضوع به خواننده به خرج می‌دهند!
در وبلاگ‌های مردان اما چنین اشاراتی ندیده‌ام (جز یک مورد آن هم بسیار گذرا). مردان به ندرت در نقش «همسر» در وبلاگ‌های‌شان حرف می‌زنند. (چرا؟)
آیا این ابراز عشق توسط زنان تنها بیان احساسات ناب شخصی درحضور جمع است؟! من به شدت تردید دارم که چنین باشد. این تظاهرات عاشقانه برای این زنان در وبلاگ‌های‌شان به نظرم واجد معناها و کارکردهای گسترده‌تری است...

پ.ن: نمی‌دانم آیا زمانی جسارت این را خواهم یافت که در این مورد دراین جا چیز بیش‌تری بنویسم یا نه...!

۰۴ مرداد، ۱۳۸۶

دوربین مخفی و مسؤولیت اخلاقی

یک سؤال این است که آیا این برنامه‌هایی که با مضمون«دوربین مخفی» تولید و پخش می‌شود اخلاقی هستند؟ یعنی آیا کنش و واکنش‌های آدم‌ها را بدون اطلاع‌شان ضبط کردن و بعد نشان دادن به ملت (به صورت اصلی یا با شطرنجی کردن چهره‌ی افراد) کاری اخلاقی است؟
برای من معمولاً این برنامه‌های دوربین مخفی که یک محرک غیرعادی یا غیرمنتظره می‌گذارند تا ببینند آدم‌ها چه‌طور واکنش‌‌ نشان می‌دهند تا مردم را به این وسیله بخندانند به هیچ‌وجه جالب و خنده‌دار نیست! اصلاً محتوایی ندارد که بخواهد آدم را بخنداند. شاید کسی از صدای خنده‌ای که روی این‌جور برنامه‌ها پخش می‌شود خنده‌‌اش بگیرد البته!
اما برعکس از دوربین مخفی‌ای که کنش‌های معمولی و روزمره‌ی ما را ثبت می‌کند و مثل آینه در برابرمان می‌‌گذارد به شدت خوش‌ام می‌آید! این فیلم‌ها خیلی به‌نظرم تأمل‌برانگیز است، تصویر خود ما را به خودمان نشان می‌دهد و گاهی بعضی‌های‌مان را به بعضی دیگر، فرقی نمی‌کند. ما را وامی‌دارد که رفتار خودمان را بازبینی کنیم؛ با دقت و تمرکز و تأمل بیش‌تر، فارغ از غبار عادت و روزمرگی، فارغ از حواشی نامربوط و برهم‌زننده‌ی تمرکز حواس و فکر.

باید اضافه کنم به عقیده‌ی من تا زمانی که افراد نمایش‌داده‌شده قابل شناسایی نباشند از لحاظ اخلاقی مسؤولیتی متوجه سازنده یا پخش‌کننده‌ نیست. به علاوه بسیار بعید به‌نظر می‌رسد سازندگان چنین برنامه‌هایی در پی یک کنجکاوی صرفاً شخصی توجه مخاطبان‌شان را به رفتار کسی در یک موقعیت روزمره جلب کنند! چنین برنامه‌هایی ژانر یا محملی برای نقد اجتماعی هستند. یک «کنجکاوی شخصی» نمی تواند موضوع ابزاری که ماهیت رسانه‌‌ای دارد قرار بگیرد؛ خواه تلویزیون باشد یا وبلاگ، و ارزش چنین برنامه‌هایی در جلب توجه مخاطب دقیقاً در همین نکته نهفته است. مخاطبی که چنین نکته‌ای را درک نکند از ماهیت رسانه‌ای تلویزیون یا وبلاگ غفلت کرده است.

کامنت

در مورد دیگر سرویس‌ دهنده‌های وبلاگ نمی‌دانم؛ اما بلاگر(عزیزم!) سرویس جالبی را یک دو سالی است که اضافه کرده که توسط آن می‌شود بدون مراجعه به صفحه‌ی وبلاگ و خیلی سریع‌تر، از کامنت‌هایی که گذاشته می‌شود مطلع شد. این سرویس، کامنت‌های بازدیدکننده‌گان را بلادرنگ به آدرس ایمیلی که صاحب وبلاگ به آن داده است ارسال می‌کند.
بدین ترتیب بهتر است کامنت مربوط به هر مطلب را در زیر همان مطلب بنویسیم، چون به هر حال حتی اگر در پستی مربوط به چند ماه پیش کامنت گذاشته شود، صاحب وبلاگ اگر تنظیم فوق را فعال کرده باشد (مثل من) می‌تواند سریعاً مطلع شود

آگهی بازرگانی: زنده‌باد بلاگر!

۰۳ مرداد، ۱۳۸۶

آرامش

در برخوردهای کوتاه، یا حتی برخوردهای متعدد و طولانی‌تر ممکن است آدمی ساده، کم‌حرف و فاقد پیچیدگی به‌نظر برسد. اما در مقایسه با دیگران یک ویژگی – به نظر من- حیرت‌انگیز و منحصربه‌فرد دارد: وقتی با کسی همنشین یا وارد گفت‌وگو می‌شود سعی نمی‌کند با تلاش و تقلا با هر ترفندی که دست‌اش برسد سعی کند برتری و حقانیت خودش را اثبات کند و به طرف مقابل ثابت کند حرف او درست است! با آرامش لبخند می‌زند یا در نهایت موضوع بحث را عوض می‌کند!
نمی‌دانم این جور برخورد کردن را ناخودآگاه در کودکی آموخته یا در بزرگسالی تعمداً تلاش کرده چنین باشد و اصلاً تفسیر و هدف خودش از این کار چیست؟ از دید من اما شیوه‌ی بسیار جالب و آرامش‌بخشی در تعامل با دیگران است، تنها قسمت مشکل کار این است که باید نسبت به قضاوت و تصویری که دیگران از او دارند بی‌اعتنا باشد؛ نسبت به حقانیت‌اش. شاید با خودش می‌گوید: «چه اهمیت دارد حرف‌ام را به‌شان ثابت کنم؟ مهم این است که خودم می‌دانم درست است»! یا:«چرا باید اصرار داشته باشم آن‌ها هم حقیقت را بدانند اگر خودشان تمایلی ندارند؟» یا: «چرا باید خودم را برای کل کل کردن با بقیه خسته کنم»! انگار او رابطه‌ای بین حقیقت و حقانیت نمی‌بیند: اگر چیزی از نظرش حقیقت دارد الزامی برای اثبات حقانیت خودش نمی‌بیند و برعکس!
نمی‌دانم شاید هم هیچ‌کدام از حدس‌های من درست نباشد. اما به هر حال با همین تفسیرهایی که من کردم هم به‌نظرم شیوه‌ی قابل قبولی برای داشتن یک زندگی آرام و همزیستی کم‌تنش با مردم است.

۲۹ تیر، ۱۳۸۶

اعترافات

این طور القا شد که انقلاب بدون وجود هیچ‌‌گونه زمینه‌‌ای در شرایط داخلی و تنها با تلاش‌ها و القائات فلان مؤسسه‌ی امریکایی روی‌داده است. مردم موجودات منفعلی فرض شده‌اند که نشسته‌اند ببینند چه کسی برای انقلاب کردن به‌شان پول می‌دهد تا به خیابان بریزند بی این که خودشان هیچ درک وتحلیلی از وضعیت موجودشان داشته باشند...

۲۵ تیر، ۱۳۸۶

برشی از زندگی (1)

زن، بی‌‌توجه به عابرانِ مجاور و روبرو، راه‌اش را از میانِ پیاده‌رویِ شلوغِ بعد از ظهرِ یک روز گرمِ تابستان پیدا می کرد و جلو می‌رفت. انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد و زمانی که از کنار من رد می‌شد آخرین جمله را گفت و در گوشی موبایلش را با عصبانیت محکم بست: «همین که گفتم، وگرنه زندگی رو آتیش می‌زنم».

۲۱ تیر، ۱۳۸۶

پاییز جوجه‌ها

وقتی موفقیتی کسب می‌‌کنی -حتی اگر موفقیت‌ات به نظر خودت آن‌قدرها بزرگ و حسادت برانگیز نباشد- رقبای سرخورده یک‌جوری سعی می‌کنند به هزار ترفند و اشارت به‌ات بفهمانند و اثبات کنند لیاقت‌اش را نداشته‌ای!
این کار لابد تأثیر مجرب و معجزه‌‌آسایی بر آرامش روح و روان‌شان دارد و مرحمی بر قلب شکسته‌شان است! پس تو نگاه می‌کنی: در غیاب‌شان لبخند می‌زنی و در حضورشان سکوت می‌کنی... لابد بالاخره روزی -دوباره- آخر پاییز جوجه ها را می‌شمارند! تا آخر پاییز راه درازی نیست و تو را از شمارش جوجه‌ها باکی...

شهود معلمی و عدالت

من البته هرگز در موقعیت معلمی نبوده‌ام که بدانم ایستادن روبروی تعداد نسبتاً زیادی آدم چه حسی دارد، و نمی‌دانم کسی که در آن جایگاه ایستاده تا چه‌ حد نسبت به افراد مقابل‌اش اشراف دارد، یا طی یک ترم یا یک سال تحصیلی؛ گذشته از ارزیابی رسمی و تشریفاتی‌ای که به عمل می‌آورد تا چه حد شناخت نسبت به افراد مقابل به دست می‌آورد. چیزی که به نظرم می‌رسد و دست کم دو-سه جا از کسانی که در این موقعیت هستند شنیده‌ام این است که معلم به تجربه نسبت به شاگردان‌اش کم و بیش به شهود یا بینشی می‌رسد که فارغ از ارزیابی رسمی است و البته ممکن هست بر شیوه‌ی تفسیر معلم از ماحصل ارزشیابی رسمی‌ فرد هم تأثیر بگذارد و این موضوعی است که کاملاً به انتخابِ خودِ معلم بستگی دارد؛ به این که چه‌قدر به شهودش اهمیت بدهد یا چه‌قدر ارزشیابی رسمی را دارای اعتبار بداند.

فکر می‌کنم چیزی که ما –در جایگاه دانشجو یا دانش‌آموز- اغلب نادیده می‌گیریم، همین تأثیر شهود معلم در قضاوت‌اش هست. به حساب نیاوردن تأثیر عامل شهود، احتمالاً گاهی موجب سوء تعبیرها یا تشکیک‌هایی در مورد عادلانه‌ بودن رفتار معلم می‌شود.

سؤال این جا است که آیا معلم به نحوی می‌تواند مانع از چنین تشکیک‌هایی بشود؟ آیا تنها راه اثبات عدالت معلم، تکیه‌ی محض بر نتایج ارزیابی رسمی (امتحان کتبی) است؟ و آیا «هرگونه» امتحان کتبی‌ای، ولو این که به دقت کامل تصحیح شود و کل بار ارزشیابی دانشجو یا دانش‌آموز را به دوش بکشد، می‌تواند به مثابه‌ی ترازوی عدالت عمل کند؟ آیا اصلاً کارکرد مثبت این شهود (اگر دارد) آن‌قدر هست که ارزش زیر سؤال رفتن عدالت معلم را داشته باشد؟ و مهم‌تر از همه این شهود تا چه حد قابل اعتماد است؟

من فعلاً جوابی برای این سؤال‌ها ندارم...

۱۸ تیر، ۱۳۸۶

لیست کارها

اول این لیست بامزه را حتماً ببینید!


پست مزبور را چند روز پیش دیدم، آن روز فکر کردم «لیستِ کارهایِ در نوبتِ انجام» آدم‌ها چه‌قدر می‌توا ند شاخصی از ویژگی‌ شحصیتی آن‌ها و نوع نگاه‌شان به ساز و کارهای جهان و ارزیابی‌شان از توانایی‌های‌ خودشان و شیوه‌ی تفکرشان در مورد ارتباط این دو باشد. امروز به این فکر افتادم که احتمالاً بعضی ازدولتمردان ما هم چنین لیست‌هایی در جیب دارند! فرض کنیم چیزی شبیه این:


لیست کارهایی که باید انجام شود:
1- رسیدن به رشد اقتصادی ده درصد
2- رفتن به بازار سیاه هسته‌ای + خرید لوازم مورد نیاز غنی‌سازی اورانیم
3- انجام مانورهای تبلیغاتی داخلی و خارجی
4- کسب رتبه‌ی اول علم و فناوری در جهان
5- رساندن نرخ بیکاری به 1.02٪
6- مالاندن پوزه‌ی امریکا به خاک
7- ساختن بزرگ‌ترین کارخانه‌ی پتروشیمی جهان
8- محو اسرائیل از نقشه
9- اجرا کردن بزرگ‌ترین پروژه‌ IT دنیا
10- از بین بردن اعتیاد
11- از بین بردن آلودگی هوا
12- صادر کردن تکنولوژی‌های پیشرفته به اروپا
13- صادر کردن تکنولوژی‌های پیشرفته به امریکا
14- صادر کردن تکنولوژی‌های پیشرفته به ژاپن
15- تعطیل کردن مؤسسه‌ی نشنال جئوگرافی
16- تولید قدرمند‌ترین هواپیمای جنگی غیراقبل ردیابی با رادار قابل رقابت با انواع امریکایی آن
17- قرار گرفتن در لیست ده کشور برتر صنعتی جهان
18- کاهش نرخ طلاق
19- واردات جدید‌‌ترین تجهیزات حمل و نقل که فقط در یک یا دو کشور وجود داشته باشد
20- انجام دهن‌کجی به شورای امنیت و پاره کردن قطعنامه‌های آن در یک سخنرانی رسمی
21- ترویج صیغه
22- کاهش تصادف ماشین‌های سواری در جاده‌ها

تفاوتِ سطح کارهای در دست انجام ضمن فقدان هرگونه اولویت‌بندی و ارتباط‌های معنادار، و حتی عدم استفاده از ادبیات متناسب و مرتبط با هر موضوع، فقدان هرگونه زمان بندی و مرحله بندی ویژگی عمده‌ی چنین لیستی است.

۱۶ تیر، ۱۳۸۶

دو-سه تا از دوستانی که گاهی نگاهی به این‌جا می‌اندازند طی یک دو ماه اخیر پرسیده‌اند که آیا این‌جا هیلتر شده است؟ من دقیقاً نمی‌دانم از نظر فنی قضیه چه توجیهی دارد که اگر آدرس وبلاگ را بدون www در نوار آدرس تایپ کنیم آن پیغام کذایی «مشترک گرامی دسترسي به اين سايت امکان پذير نميباشد» ظاهر می‌شود، و اگر به صورت کامل یعنیhttp://www.neemnegah.blogspot.com تایپ شود صفحه بدون مشکل باز می‌شود. این اتفاق ظاهرا دست کم سه جا در آی اس پی البرز افتاده، آی اس پی‌های دیگر را نمی‌دانم.
هیلتر کردن یک وبلاگ فکسنی کم خواننده ( که نصف هیت‌اش را هم از گوگل می گیرد!) و پاستوریزه‌ای مثل این‌جا کار مضحکی است!

۱۴ تیر، ۱۳۸۶

دو گزاره

1- مادر بودن، لحظاتی دارد که لذت زن بودن را به زن بازمی‌چشاند.
2- مادر بودن، زن بودن یک زن را تهدید نمی کند؛ بلکه «بودن» او را به چالش می‌کشد!

۱۲ تیر، ۱۳۸۶

کمین

در مسیر وقتی احساس می کنی پس از مدت ها به سطح نسبتاً همواری رسیده ای که با آرامش و احساس امنیت نسبی بشود روی‌اش گام برداشت، و وقتی برای مدتی هیچ سنگ بزرگی یا چاله‌ای یا صخره‌ای یا کوهی یا دره‌ای جلوی‌ راه‌ات سبز نشده است؛ حسی مبهم به سراغ‌ات می‌آید، حسی غریب از چیز ناشناخته‌ای که در کمین تو است، ترسی گنگ از حادثه‌ای که عنقریب، به ناگهان، بی‌هیچ آمادگی و مقدمه‌‌ای غافلگیرت کند و تو را و همه چیز را از هم بپاشد...

۰۶ تیر، ۱۳۸۶

نابرابری

آفتاب سر صبح توی صورت‌اش تابیده بود، کش و قوسی آمد و همان‌طور که دستش را زیر سرش روی بالش گذاشته بود، با چشم‌های باز و در سکوت به من نگاه می‌کرد؛ مثل اغلب اوقاتی که از خواب بیدار می‌شود و من دور و برش باشم.
صدای پسرک نمکی از توی کوچه به گوش‌اش رسید، بی‌مقدمه گفت: «هر کی شعرهاشو درست نخونه، باید بره بگه:آآآآآآی نمکیــــــه‌» این دو کلمه‌ی آخر را به طرز نمایشی و آهنگین و با لحنی بسیار شیرین ادا کرد. لبخند زدم، لبخندی تلخ، به سادگی ذهن کودکانه‌اش و به سهمگینی واقعیت... دخترک‌ام چه می‌داند که پسرک نمکی هرگز به مهدکودکی نرفته که مربی جوان و پرحوصله‌ای بارها شعر و دکلمه‌ای را برای‌اش تکرار کند و برای‌اش بگوید که اگر شعرهایش را درست نخواند نمکی می‌شود... دخترک‌ام چه می‌داند که چه آدم‌ها هستند که هرگز شعرهای‌شان را درست نخوانده‌اند و نمکی نشده‌اند...

۱۷ خرداد، ۱۳۸۶

اعجاز نفت

اگر نفت نداشتیم هزینه‌ی این حرف‌ها را آیا می‌توانستیم بپردازیم؟
اگر نفت نداشتیم آیا باز هم مصرانه می‌توانستیم بر این که «انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست» و «اسرائیل باید از صفحه‌ی روزگار محو شود» پای بفشاریم حتی به قیمت تحریم‌های متعدد؟
و روزی که نفت بالاخره تمام شود ... چه خواهیم کرد؟ بالاخره عقل‌مان را به‌کار خواهیم بست و رشد خواهیم کرد یا چیزی در حد کشوری بخت‌برگشته نظیر افغانستان یا پاکستان (با انرژی هسته‌ای یا حداکثر فرض کن بمب هسته‌‌ای) خواهیم بود؟

پ.ن: در حاشیه

۱۵ خرداد، ۱۳۸۶

وبلاگستان فارسی؛ بدون مردان

ظهور وبلاگ‌های فارسی، این فرصت را برای بسیاری از اقشار اجتماعی و طیف‌های فکری فراهم آورد تا ایده‌ها، تجارب واحساسات خود را که تا پیش از آن محلی عمومی برای طرح آن‌ها وجود نداشت، در ملاء عام عرضه کنند.
در این میان حضور پررنگ و جنجالی‌ زنان در وبلاگستان فارسی توجه بسیاری را به خود جلب کرد. در اوائل ظهور وبلاگ‌های فارسی، در حلقه‌هایی که بیش از دیگران ادعاهای روشنفکرانه داشتند و البته با تشویق و ترغیب‌های فراوان، برخی زنان وبلاگ‌نویس سفره‌ي دل گشودند و رازهای مگوی‌شان را در وبلاگ‌ها در معرض دید عموم خوانند‌گان آشنا وناشناس قرار دادند. آن‌چه به سنت‌شکنی و تابوشکنی -به ویژه در بیان مسائل مربوط به جنسیت- تعبیر می‌شد طرفداران فراوانی در میان زنان – و البته مردان!- یافت. مردان اما بیش‌تر در نقش مشوقان و تماشاگران مشتاق این حرکت ظاهر شدند.

نکته‌ی جالب این که علیرغم آن که زنان از احساسات و تجارب شخصی‌شان بسیار سخن گفتند اما مردان به لذت تماشاگری بسنده کردند! ‌آيا این به ‌آن سبب بود که پیش از این همه ی حرف‌ها و رازهای مگوی‌ مردان علناً در نوشته های‌شان منتشر و منعکس شده بود و حرفی برای گفتن نداشتند؟ یا برخی از احساسات و افکار مردانِ‌ دنیای وبلاگ‌های فارسی چنان خلاف ارزش‌های مد روز وبلاگ‌ها بود که ترجیح دادند آن‌ها را کتمان کنند؟! یا به صورت ناخودآگاه، به سبب ناتوانی در لمس ودرک عمیق‌ترین لایه‌های روح واحساس خود چیزی برای گفتن در این موردها نداشتند؟ یا در صورت توانایی در لمس و واکاوی احساسات و تجارب منحصرا مردانه‌ی خود قادر (یا مایل) به بیان آن‌ها نبودند؟ آيا در دنیای مردانه هیچ تابویی برای شکستن وجود نداشت (ندارد)؟ یا این تابوها و خطوط قرمز چنان پررنگ و سترگ بودند که کسی را یارای شکستن آن‌ها نبود؟ چه چیز مانع از آن می‌شد که مردان علیرغم آزادی و فراخی فضای وبلا‌گ‌ها، از تجربه‌ها و حس‌‌‌های منحصر به فرد دنیای مردانه سخنی نگویند؟

پ.ن: خاستگاه این نوشته، بحثی بود که درباره‌‌ی خشونت در خانواده علیه زنان در بین چندنفر از همکلاسی‌ها پیش آمد. یکی از آقایان همکلاسی معتقد بود که اولا درباره‌ی خشونت علیه زنان اغراق می‌شود (استدلال‌اش هم این بود که اگر این همه خشونتی که در آمارها گزارش می‌شود در جامعه علیه زنان وجود دارد چرا او آن‌ها را در اطراف خود نمی‌بیند؟!) و ثانیا چه بسیار خشونت‌هایی که از جانب مردان نسبت به همسران‌شان اعمال می‌شود که صرفاً جنبه‌ی واکنشی دارد. او در توضیح این بخش از گفته‌های خود اضافه کرد که مردان (از جمله خودش) نسبت به مهارت‌های کلامی زنان احساس ضعف می‌‌کنند واین می‌تواند منشاء برخی خشونت‌های فیزیکی مردان علیه زنان باشد.
این نکته‌ای بود که شخصاً‌‌ تا به‌حال ندیده بودم کسی به این صورت مطرح کرده باشدش و به نظرم بسیار قابل تأمل و اعتنا آمد.

۱۱ خرداد، ۱۳۸۶

تأملات پراکنده (1)

جامعه‌شناسی چه ادعایی می‌تواند داشته باشد؟ گاهی با نومیدی احساس می‌کنم «هیچ»!

چند روز پیش به ذهن‌ام رسید که جامعه‌شناسی یک جورهایی با «پزشکی» قابل قیاس است، و اگر این قیاس را کمی جدی بگیریم نتیجه این می‌شود که جامعه‌شناسی بهتر است –دست کم- «فعلاً» برود کشک‌‌اش را بسابد تا بعد ببینیم چه می‌شود!

پزشکی که جای پای‌اش را در علوم تجربی طبیعی محکم کرده امروز با همه‌ی پیشرفت‌های‌اش تقریباً هیچ کار درست و حسابی ازش برنمی‌آید! این حرف آیا جسورانه و قدرناشناسانه به نظر می‌آید؟ نه! متاسفانه کاملاً حقیقت دارد! پزشکی در درمان بیماری‌ها بسیار ناتوان‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنیم. پزشکی بیش‌تر بیماری‌ها را کنترل و مدیریت می‌کند تا درمان، گو این که گاهی در این کار هم موفقیت قابل عرضی به‌دست نمی آورد! گاهی هنر کند کمی به کمیت عمر پررنج و استرس بیمار اضافه کند بدون ارتقای کیفیت عمر به طرز قابل توجهی. نگاه کنیم به لیست بلندبالای بیماری‌هایی که انسان را رنج می‌ دهد: سرطان، ایدز، هپاتیت، دیابت، لوپوس، آلزایمر، پارکینسون، ام اس، آرتروز، بیماری‌های قلبی و عروقی، بیماری‌های مغز و اعصاب، بیماری‌های ساده و پیچیده‌ی ویروسی و ... چه می‌دانم ده‌ها بیماری غیرقابل درمان دیگر. درمان پیشکش، حتی در شناخت کامل مکانیزم‌ها و علل این بیماری‌ها هم درمانده. آن وقت جامعه‌شناسی که تکیه‌گاه نسبتاً محکمی چون علوم طبیعی را هم در اختیار ندارد چه حرفی برای گفتن می‌تواند داشته باشد؟ تبیین؟‍! توصیف؟ با همین نظریه‌های الکن و پر ایرادش؟! با همین روش‌های پر از نقص و ناکارمدش؟!

خوشبینانه‌ترین تفسیر این است که علم جامعه‌شناسی، هنوز بسیار بسیار جوان است...

۱۰ خرداد، ۱۳۸۶

همیشه

در پیش‌پاافتاده‌ترین یا سرنوشت‌سازترین تصمیم‌های زندگی، در روزمره‌ترین یا بلندمدت‌ترین؛ در خردترین یا کلان‌ترین برنامه‌ریزی‌ها، همیشه با یک مسأله‌ی بهینه‌سازی روبرویی. معادله‌ای هست که دست کم دو متغیر مستقل عمده دارد که دست بر قضا همیشه یک جور همبستگی «منفی» بین‌شان هست: با افزایش یکی، دیگری کاهش می‌یابد. برای ماکزیمم کردن تابع هدف، باید دنبال نقطه‌ی بهینه بگردی. و همیشه همین سخت‌ترین قسمت کار است؛ چه در مرحله‌ی ساختن پشتوانه‌ی تئوریک برای یک تصمیم‌ و چه در مرحله‌ی اجرا: پیدا کردن آن ترکیب بهینه و تلاش برای ماندن در آن نقطه و عدم تخطی!

روح بزرگ، قوی و جامع‌نگری می‌خواهد که این نقطه را بیابد و البته آن‌قدر فعال، پویا و انعطاف‌پذیر باشد که تابع بهینه‌سازی‌اش نسبت به متغیر زمان هم حساس باشد!

۰۳ خرداد، ۱۳۸۶

دانشگاه، آموزش، جامعه‌شناسی

جناب محمد فاضلی که دانشجوی دوره ی دکترا در دانشگاه تربیت مدرس است و به تازگی از فرصت مطالعاتی از لندن بازگشته، مطلبی در وبلاگش «سفر به دیگری» منتشر کرده با عنوان «ناکارآمدی جامعه‌شناسی ایران » (قسمت 1،2،3،4 ) خودش گفته این مطلب را 7 سال پیش نوشته، اما 7 سال زمان زیادی برای تغییر نیست(!) و نوشته‌اش هنوز خواندنی است.


دکتر سعید پیوندی هم در «نگاه از بیرون» مطلبی نوشته با عنوان «یادگیری و آموزش» که در آن بخشی از بحث های داخلی دانشگاهی را که در آن کار می کند پیرامون وضعیت عمومی آموزشی و اصلاحات روایت کرده است که به نظرم خواندنی است.


دکتر نعمت‌الله فاضلی هم مقاله‌ای با عنوان «جهانی شدن و آموزش عالی: نگاهی به روندهای جهانی در تحولات آموزش عالی و وضعيت آموزش عالی ايران » در «یادداشت‌های یک مردم نگار» درج کرده که قابل تأمل است.

۰۲ خرداد، ۱۳۸۶

به عنوان یک خواننده‌ی معمولی

«شرق» را دیدم، به نظرم کمی کم‌رمق‌ شده است. آیا می‌شود شک کرد که این حاصل غیبت محمد قوچانی است؟!

و «هم‌میهن» یک کار بدیع و غافلگیرکننده! سبک بعضی مطالب نشان استمرار تجربه‌های موفق در شرق است و بعضی تجربه‌هایی کاملاً جدیدند. صفحه‌آرایی‌ جسورانه و بی‌نظیر خصوصاً در صفحه‌ی اول بدون شک همتایی در میان روزنامه‌های ایرانی ندارد. البته طبق معمول حجم مطالب جذاب‌اش بیش از آن است که یک آدم معمولی بتواند در یک روز بخواند! هرچند می‌توان این‌طور تعبیر کرد که هدف جذب طیف گسترده‌ای از مخاطبان است.

وجود دست کم یک-دو تا روزنامه و یکی-دو تا هفته‌نامه و یک-دوتا ماهنامه‌ی حسابی –حتی اگر هر روز و هر هفته و هر ماه فرصت نکنی بخوانی‌شان- این دلگرمی را به‌ات می‌دهد که هر وقت دنبال دو کلمه مطلب درست و درمان و یک نشریه‌ی حرفه‌ای غیرتخصصی باشی؛ سریع پیدا می‌کنی و چند روزی چند ساعتی سرگرم‌ات می‌کند!‌‌ این لذت را فقط وقتی آدم حس می‌کند که چندسال نشریه‌ای باب تبع‌اش پیدا نکرده باشد یا به ندرت پیدا کرده باشد.

۲۶ اردیبهشت، ۱۳۸۶

...اما خودشو دوست دارم


1

دخمل معمولاً وقتی می‌خواهد بیرون برود در مورد لباس پوشیدن حساسیت زیادی نشان می‌دهد. از لباس فرم مهد هم زیاد خوش‌اش نمی‌آید و ترجیح می‌دهد لباس‌های معمولی که خودش دوست دارد بپوشد. یک روز مدیر مهد، او و چند بچه‌ی دیگرکه لباس فرم‌شان را نپوشیده بوده‌اند جمع می‌کند و به‌شان تذکر می دهد که از فردا همه باید لباس فرم‌شان را بپوشند. چنین اتفاقی برای دخمل تا به‌حال نیفتاده بود. علاوه بر این تا حالا او از طرف کس دیگری هم در خارج از خانه هرگز مورد عتاب قرار نگرفته، چون کارهایی که افراد در ردیف شیطنت و شرارت ارزیابی می‌کنند از او سر نمی‌زند (دست کم در بیرون از خانه!). ‌به همین جهت تذکر خانم «ک» او را شدیداً تحت تأثیر قرار داده بود تا حدی که دو-سه روزی هر روز صبح که می‌خواست به مهد برود با نگرانی از من می‌پرسید:«خانوم «ک» امروز هست؟» من علت این سؤال را نمی‌فهمیدم اما حدس می‌زدم که چیزناخوشایندی در ارتباط بین خانم «ک» و دخمل پیش آمده باشد. دست آخر با مربی‌اش در میان گذاشتم و او همین ماجرای لباس فرم را تعریف کرد.

2

پنجشنبه قرار است در مهد کودک یک جشن تولد دسته جمعی برای بچه‌ها برگزار کنند. دیروز دخمل داشت برای خودش نقشه می‌کشید:«مامان، من کلاه سفیدبرفی رو دوست دارم».(اشاره‌اش به کلاهی بود که عکس سفیدبرفی داشت و برای تولد خودش انتخاب کرده بود). ادامه داد:«من فقط کلاه سفید برفی می‌خوام، کلاه خانوم «ک» رو نمی‌خوام». منظورش این بود که کلاه‌هایی که مهد توی مراسم جشن تولد به بچه‌ها می‌دهد نمی‌خواهد. از شنیدن نام خانم «ک» کمی جا خوردم. معمولاً به ندرت او اسمی از خانم «ک» می‌برد، حالا چه‌طور سر قضیه‌ی کلاه تولد، یک دفعه سر و کله‌اش پیدا شد؟ فوراً یاد ماجرای لباس فرم افتادم و حدس زدم که احتمالاً هنوز سر آن ماجرا دلگیر است و از خانم «ک» می‌‌ترسد یا خوش‌اش نمی‌آید. داشتم فکر می‌کردم این حدس‌ام را با چه سؤالی تست کنم که خودش بعداز مکثی کوتاه اضافه کرد:«کلاه خانوم «ک» رو دوست ندارم، اما خودشو دوست دارم».


نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم. احساس بسیار شیرینی داشتم. این که بااین ظرافت توانسته بود احساسات‌اش را بشناسد و علیرغم فاصله‌ی کم، آن‌ها را از هم تفکیک کند، حسی از لذت و غرور به‌‌ام می‌داد. یک جورهایی بوی موفقیت به مشام‌ام می‌رسید. گرچه نمی‌دانم تفسیرم ازاین حرف کودکانه‌ی او تا چه حد قریب به واقعیت است اما اگر این حرف او به این معنی باشد که توانسته است بفهمد در این دنیا می‌شود چیزی که به نحوی مربوط به خانم «ک» است دوست نداشته باشد اما خودش را همچنان دوست داشته باشد؛ به نظرم اتفاق فرخنده‌ای است و موفقیتی برای من!

پ.ن: من حرف‌های کوکانه‌ی دخمل را خیلی با احتیاط تعبیر و تحلیل می‌کنم، خصوصاً اگر با فراوانی قابل ملاحظه‌ای آن‌ها را مشاهده نکرده باشم. از آن رو که گاهی می‌بینم بعضی والدین تفسیرهایی از گفتار و رفتار یک کودک خردسال ارائه می‌دهند که بیش‌تر مربوط به معناها، ادراکات و تجربه‌های دنیای بزرگسالی است. چنین کاری فقط نشان می‌دهد که والدین مذکور دچار توهم‌اند و تفسیرهای دلخواه‌ (و اغلب خوشایند)شان را به رفتار و گفتار کودک نسبت می‌دهند، و این تصویر واقع‌بینانه‌ای از کودک به‌دست نمی‌دهد.

۲۱ اردیبهشت، ۱۳۸۶

رنگ‌باخته

روی تابلوی رنگ باخته‌ی کنار جاده عکسی از شهید محمود کاوه نقش بسته بود و کنارش نوشته بود: «کجایند مردان بی‌ادعا». راستی کجای‌اند مردان بی‌ادعا؟! جست‌وجوی بی‌حاصلی است، نسل مردان بی‌ادعا منقرض شده است...

۱۹ اردیبهشت، ۱۳۸۶

فیلترینگ، این بار: موبایل

اخیرا شورای عالی انقلاب فرهنگی اطلاعیه ای صادر کرده مبنی بر این که در صدد «جلوگیری از تبادل داده‌ها و اطلاعات مغایر با قانون، شرع و اخلاق عمومی در سیستم MMS» است.در خبرهایی که در این مورد منتشر شده است[ + و + ] مطالب جالب توجهی آمده. یکی این که «صادق‌زاده، نماینده مجلس و رییس كمیته مخابرات معتقد است؛ پیام‌های sms و MMS بین دو فرد حقیقی در جریان است و بر همین اساس اعمال هرگونه كنترل بر آن، باعث نقض حقوق شهروندی كاربران تلفن همراه می‌شود. » گذشته از بعضی توجیهات و اظهارات محیرالعقول و «ظاهراً» فنی و کم و بیش طنزآمیزِ رئیس کمیسیون صنایع مجلس در این‌باره و خوش‌‌ذوقی خبرنگار سایت عصرایران در گیردادن به ایشان(!)، می‌شود به نکات قابل توجهی در این خبر اشاره کرد:

- این قضیه که یک مقام رسمی مانیتورینگ و فیلترینگ اطلاعات شخصی ملت را زیر سؤال ببرد، و کلاً این که اطلاعیه‌ی شورای عالی انقلاب فرهنگی و موضوع حریم خصوصی مردم، در سطوح بالای حاکمیت تا این حد باز و محل تأمل و مناقشه واقع شود؛ اتفاق قابل ملاحظه‌ای است.

- این که حالا دیگر روشن شده است که فناوری MMSو SMS علاوه بر جنبه‌ی ارتباطی جنبه‌ی رسانه‌‌ای پیدا کرده نیز موضوع قابل توجهی است. اگر در جاهای دیگر دنیا که رسانه‌های نسبتاً آزاد وجود دارد، تکنولوژی‌های فوق تنها کارکرد ارتباطی داشته باشند؛ می‌شود نتیجه گرفت که در غیاب رسانه‌‌های آزاد، تکنولوژی ارتباطی‌ای نظیر تلفن همراه می‌تواند کارکردهای متفاوتی پیدا کند؛ از جمله کارکرد رسانه‌ای. در این مورد می شود تأمل کرد که چگونه پدیده‌های تکنولوژیک در زمینه‌‌های فرهنگی واجتماعی متفاوت ، ماهیت‌های متفاوتی می‌یابند و توسط کاربران بازتعریف می‌شوند...

۱۸ اردیبهشت، ۱۳۸۶

جهاد اکبر

چه لذتی دارد سر کردن در جزئی‌ترین و سلیقه‌‌ای‌ترین و شخصی‌ترین امور زندگی کسی، و بیش از آن: از موضع دانای کل راهکار‌های مشعشعانه، بی‌نقص، صد در صد علمی و مجرب ارائه کردن!
... و نیاز به چه جهاد اکبری دارد غلبه بر این کنجکاوی‌ها و وسوسه‌ها!

مادر خوب

1
صبح‌ها وقتی دخترک‌ام را به مهد می‌برم، گاهی با بچه‌های یک-دو ساله‌ای مواجه می‌شوم که توی بغل مربی مهد با نگاهی ملتمسانه و اشکبار به مادرشان نگاه می‌کنند و گاهی حتی بی‌تابانه سعی می‌کنند خودشان را از بغل مربی بیرون بکشند... و مادرها که با لبخندی زورکی، و با تردید و استیصالی که سعی در پنهان کردن‌‌اش دارند بچه را ترک می‌‌کنند، این را از چندبار برگشتن یا روی‌برگرداندن‌شان و چند کلمه‌ای که برای آرام کردن بچه با او حرف می‌زنند می‌شود حس کرد...
این حس منفی محصول چه چیز است؟ غریزه مادری؟ یا اجتماعی شدن در محیطی که خانواده و فرزند را اولین اولویت زندگی یک زن می‌داند، و زن-مادری را که در پی برآوردن نیاز خودش یا پیگیری میل‌اش به شکوفایی و پیشرفت باشد با احساس گناه و عذاب وجدان مواجه می‌کند؟


2
دخترک غیر از مواقعی که توی مهد به سر می‌ برد، در بقیه‌ی روز با علاقه و دلبستگی از آدم‌ها و اتفاقات توی مهد حرف می‌زند، انگار آن‌ها خانواده‌ی دوم او هستند. گرچه گاهی از شیطنت‌های بعضی همکلاسی‌های‌اش شاکی و دلخور می‌شود، اما این باعث نمی‌شود که هر روز در حالی پا توی مهد بگذارد که گل از گل‌‌اش شکفته، و کاملاً شاد و راضی به نظر می‌رسد. حتی اگر قبل از رفتن به مهد، به بهانه‌‌ای کلاه‌مان توی هم رفته باشد؛ همین که پای‌اش را توی حیاط مهد می‌‌گذارد انگار همه چیز را فراموش می‌کند و شادی کودکانه دوباره در چهره‌اش موج می‌زند... وقتی توی خانه، با شور و اشتیاق از مربی‌اش حرف می‌زند و حرف‌های‌اش را مثل آيه‌های آسمانی کلمه به کلمه تکرار می‌کند،‌ نفس راحتی می‌کشم... خیال‌ام راحت می‌شود که محیط مهد را دوست دارد و در کنار آن آدم‌ها احساس آرامش می‌کند...
با همه‌ی این‌ها، هنوز گاهی وقتی کسی با نگاهی که بوی سرزنش و قضاوت منفی می‌دهد ازم می‌پرسد: «مهد می‌ذارینش؟... از سه سالگی؟ چه زود!» احساس بدی به‌ام دست می‌دهد. این فشار گاهی آ‌ن‌قدر اذیت‌ام می‌کند که حتی فراموش می‌کنم زندانی کردن بچه‌ای که میل به بودن در میان جمع و تعامل با دیگران را دارد چه قدر ظالمانه است، و با حماقت بابت ظلمی که به کودک‌ام روا نکرده‌ام احساس گناه می‌کنم!!! این احساس محصول چه چیز است؟

۱۲ اردیبهشت، ۱۳۸۶

ضمن عرض تبریک و شرمنده‌گی!

معلم‌ها سه دسته‌اند:
1) آن‌هایی که از ایشان درس می آموزی.
2) آن‌‌ها که از ایشان حتی درس هم نمی‌آموزی!
3) ... و البته آن‌ها که علاوه بر درس چیزهای دیگری هم می‌آموزی.

***
باید بگویم به نظرم «معلمی» هنری است که هر معلمی ندارد.

یادِ استاد...

قیافه و منش پدربزرگ‌وارش با دانشجوها، باعث شده بود مورد احترام فوق‌العاده و بی‌نظیر همه‌ی دانشجویان باشد -تأکید می‌کنم «همه»...
دو سال بعد از مصاحبه‌ای که برای نشریه‌ی دانشجویی‌مان با او داشتم؛ شاگردش شدم.
... هنوز تردید دارم که باور کرده باشد حرف‌‌هایی که توی دفترش در جواب‌اش گفتم وقتی ازم پرسیده بود: «شما آدمی نیستید که من دو سال پیش دیدم، چه مسأله‌ای پیش آمده؟» و بعد برای این که احساس راحتی بکنم اضافه کرده بود:«...خوب دانشجوها زیاد پیش من میان و حرف میزنن از مسائل‌شون... از زندگی‌شون...»
... راست‌‌اش هنوز یک‌جورهایی بابت دروغ‌هایی که آن روز به‌اش گفتم شرمسارم و احساس عذاب وجدان می‌کنم! آن همه حسن نیت و آن همه دقت نظر و اهمیتی که دانشجوی سر کلاس‌اش برای‌اش داشت هنوز به نظرم شگفت‌آور است، و آن زمان بود که فهمیدم دانشجوها که با سخت‌گیری تمام به استادها نمره می دهند (و نیز کارکنان شرکت تولیدی بزرگی که داشت) چرا این همه از او به بزرگی یاد می‌‌کنند... به یادماندنی‌ترین و تأثیرگذارترین معلمانی که داشته‌ام رابطه‌ی مرسوم و مکانیکی معلم- شاگردی را در هم شکسته‌اند... شاید برای همه این‌طور باشد...

۰۶ اردیبهشت، ۱۳۸۶

رابطه

- آیا آدم‌ها در روابط دوجانبه بیش‌تر به تنوع، استقلال و آزادی عمل نیاز دارند یا احساس امنیت از داشتن رابطه‌ای پایدار و بادوام و تعلق خاطری دوسویه و کم و بیش تضمین‌شده؟ (شاید هم ترکیبی از این دو؛ اما چه ترکیبی؟)


- آیا برای تضمین دوام و سلامت یک رابطه، نحوه‌ی شکل‌‌گیری آن اهمیت بیش‌‌تری دارد یا مهارت‌های مذاکره و تعامل، سازگاری و انعطاف‌پذیری طرفین رابطه؟ (شاید هم ترکیبی از این دو؛ اما چه ترکیبی؟)


شاید در این روزگاری که عده‌ای از اصالت عشق می‌گویند و عده‌ای در دفاع از بنیان خانواده سینه چاک می‌کنند یافتن پاسخ‌هایی برای سؤالات فوق بتواند راهگشا باشد...