۲۹ اسفند، ۱۳۸۵

اعتراض؛ در جست‌و‌جوی خویشتن

قضایای مربوط به فیلم 300 و حواشی آن را دنبال نمی‌کنم، راست‌‌اش فعلاً توی «مود» این حرف‌ها نیستم! ( تازه‌گی‌ها کم‌‌تر خودم را مجبور می‌کنم درگیر موضوعاتی بشوم که در آن مقطع زمانی خاص اصلاً توی حال و هوای‌اش نیستم) اما از گوشه و کنار خبرهای کوتاهی درباره‌اش خوانده‌ام و گویا توی فضای مجازی هم اعتراضاتی شکل گرفته و به صورت پتیشن امضا کردن و بمب گوگلی سازماندهی هم شده است. این قضیه‌ی فیلم 300 یک جورهایی مرا یاد ماجرای سد سیوند می‌اندازد و معترضانی که نه سد سیوند می‌دانند کجا است ونه این که کورش اصلاً کی بوده و چه کرده و چه نکرده ( راست‌اش من‌ هم جز مطالب کلیشه‌ای خیلی کمی درباره‌اش چیزی نمی‌دانم! آيا باید از این بابت شرمگین باشم؟!). همین‌طور اعتراض به 300 مرا هم مثل خیلی‌های دیگر یاد ماجرای خلیج فارس در نشنال جئوگرافیک می‌اندازد...

به نظرم اعتراض به فیلمی که هنوز ندیده‌‌ای‌اش در شرایط فعلی معنای خاصی دارد، خلاصه‌اش این است که: ما از این راه در پی هویت‌یابی و تشخص‌یابی هستیم. کورش و خشایارشاه متعلق به همان فرهنگ لعنتی‌ای (!) هستند که بام تا شام توی مکالمات روزانه و همین وبلاگ‌ها تحقیر و بدگویی‌اش را می‌کنیم، همان فرهنگ و مملکتی که ته دل‌مان چندان هم از به‌دنیا آمدن و رشد کردن در آن راضی نیستیم! ( پس این همه علاقه به تشبّه به «دیگران» که در همین وبلاگ‌ها موج می‌زند،‌‌‌‌ ‌معنای‌اش چه چیز دیگری است؟!) به‌علاوه همه‌مان خوب می‌دانیم که تاریخ پرافتخار(!) کاری برای‌ امروزمان نخواهد کرد [+] اما در عین حال نیاز به چیزی داریم که خودمان را برای خودمان و دیگران تعریف کند، نیاز به احساس مهم بودن و به‌رسمیت شناخته‌شدن، نیاز به احساس قدرت... کورش و خشایارشا و خلیج فارس تنها دستاویزهایی هستند برای ارضای این نیازها ...
در این اعتراض‌ها ما به‌دنبال خودمان می‌گردیم...

پ.ن: این یادداشت ناپخته‌ای است، می‌دانم! ولی همچنان که گفتم حال بیش‌تر پرداختن به قضیه را ندارم، همان چیزی که جرقه زد نوشتم...

۲۵ اسفند، ۱۳۸۵

قبرستان، تجلی جهان زنده‌گان

«بهشت زهرا تصویری از جامعه ایران پس از انقلاب است. گویی ایران همه مشخصات خود را در زمین بهشت زهرا نقش زده است. سیاستمداران، جناح‌های مختلف قدرت، صورت‌های منازعه سیاسی، الگوهای ایدئولوژیک، نمادهای مقاومت، مناسبات متعارف اجتماعی همه و همه در آن موج می‌زنند و در صورتی متفاوت، بازتاب حیات زنده اجتماعی‌اند.بهشت زهرا، بازتاب مکانی یک قوس تاریخی در جامعه ماست.بخشی از بهشت زهرا، تجلی امر سیاسی است.»(+)
«زندگان، مردگان را رها نمي‌كنند و از مرگ آنها براي خود معنا مي‌يابند، جهان خود را تثبيت مي‌كنند، از مرگ آنها براي خود حقانيت مي‌جويند و يا آن را دستمايه‌اي براي نقد جهان خود مي‌سازند، كسب و كار مي‌كنند، هويت آنها را هر بار در قالب‌هاي تازه اجتماعي تعريف مي‌كنند و خلاصه زندگي را به پيش مي‌برند. زندگان، سعي مي‌كنند جهان مردگان را نيز از آن خويش سازند و آن را مثل جهان خود سامان دهند. از اين جهان صورت نماديني مي‌سازند و به شيوه‌هاي مختلف آن را توليد و مصرف مي‌كنند.»(+)

قطعات فوق برگرفته شده از روایت خواندنی دکتر کاشی از بهشت زهرا و حاشیه‌ای که دکتر گودرزی با عنوان «مرگ کسب و کار زنده‌گان است» بر آن زده است.

۱۹ اسفند، ۱۳۸۵

حق‌ و مدارا

مدتی پیش اختلافی بین‌مان پیش آمده بود و بعد در پی‌‌اش مسائل دیگری، گو این که پیش از آن هم رابطه‌مان خالی از کشاکش نبود! طی یک واکنش دفاعی(!) سعی کردم موضوع را برای خودم کم‌رنگ کنم، خصوصاً که من، او و دیگران می‌دانیم عمر این رابطه کوتاه خواهد بود و جنس رابطه‌مان هم از نوعی نیست که مجبور باشم رابطه را به هر نحو ممکن به شکل احسن حفظ کنم.
چند روز پیش ماجرایی پیش آمد که باعث شد سر صحبت باز شود و حرف‌های نگفته‌ی این چند وقت را به هم بگوییم. علیرغم این که به دلیل اختلاف دید شدیدمان چند بار تا به حال تصمیم گرفته‌ام با او وارد بحث‌هایی که می‌دانم بی‌نتیجه است نشوم، اما باز ابراز حسن‌نیت‌‌اش وسوسه‌ام کرد که نیم ساعت -یا کمی بیش‌‌تر- به گفت‌و‌گو ادامه بدهم. پایان گفت‌‌وگو همان‌طور که حدس می‌‌زدم بود! این بار اما چیزی توجه‌ام را جلب کرد، این که در تمام اثنای صحبت‌اش از «حق من» حرف می‌زد، تقریباً بیش‌تر برخوردهایی که ازش سرزده بود و من (و دیگرانی که با هردومان در ارتباط بودند) به آن‌ها انتقاد داشتم با این استدلال که حق‌اش بوده است توجیه می‌شد! و خوب تبعاً این را که چه چیز «حق» او است منافع‌‌اش تعیین می‌کرد!

ادامه‌ی روز را با اعصابی خرد و درب و داغان(!) به این فکر می‌کردم که اگر قرار باشد همه‌ی آدم‌ها همه‌ی آن‌چه را «حق» خودشان می‌دانند بدون اغماض و بدون نگاه به پیامدها و واکنش‌‌هایی که رفتارشان برمی‌انگیزد؛ بگیرند، آيا زندگی اجتماعی ممکن خواهد بود؟ آیا «مدارا» چیزی جز این است که گاهی برای به‌دست آوردن چیزهایی، از بخشی از حقوق، ناگزیر باید صرف‌نظر کرد؟
او از انزوا می‌نالد، در عین حال مسؤولیت رفتارش را نمی‌‍پذیرد و همواره حق خودش را تمام و کمال می‌طلبد. نمی‌پذیرد که همان رفتاری که به بهانه‌ی گرفتن حقوق‌اش، مسؤولیت هیچ پیامد دیگرش را نمی‌‍یذیرد می‌تواند همان رفتاری باشد که منجر به احساس طردشده‌گی و انزوای ضمنی او شده!
... چه بسا گاهی این آدم خودم باشم! باید ازاین به بعد وقتی از «حق‌ام» با کسی (یا با خودم) حرف می‌زنم دقیق‌تر نگاه ‌کنم ...

۱۴ اسفند، ۱۳۸۵

کنترل نامحسوس

دو- سه باری بر حسب تصادف اخیراً برنامه‌‌هایی در تلویزیون دیده‌ام با اسمی شبیه این‌ها: «پلیس بزرگراه» و «کنترل نامحسوس». در این برنامه‌ها که مستند هستند، پلیس راهنمایی و رانندگی به صورت مخفی راننده‌ی خاصی را تعقیب می‌کند و در نهایت او را پس از تخلفات بسیار(!) متوقف و وادار به اعتراف می‌کند! تنها چیزی که البته به نظر من در این تیپ برنامه‌ها چندان جلب‌توجه کننده نیست تخلفات راننده‌ها است! اصلاً چرا باید دیدنی باشد؟! این‌ها همان کارهایی است که هر روز خودمان توی خیابان و جاده می کنیم و می‌بینیم! این تخلفات حتی به نظرم احساس شرمی را هم در ما برنمی‌انگیزد بلکه شاید بیش‌تر حس ترحمی نسبت به راننده‌ی بخت‌برگشته‌ای را برمی‌انگیزد که دست بر قضا این چنین ناجوانمردانه(!) طعمه‌ی پلیس و دوربین مخفی‌‌اش شده است!
برای من نکته‌ی قابل توجه در این برنامه‌ها برخورد راننده‌ها با پلیس است و بهانه‌هایی که برای تخلفات‌شان می‌تراشند! بهانه‌تراشی و توجیه‌گری راننده‌ها درست مثل دلایلی است که یک بچه مدرسه‌ای برای انجام ندادن تکالیف‌اش برای معلم ردیف می‌کند: مادرش مریض بوده، پدربزرگ‌اش مرده و ...! دقیقاً از همان جنس. و بعد التماس از پلیس برای این که جریمه نشوند و ماشین‌شان توقیف نشود و به پارکینگ نرود و ...
در چهره‌ی محو یا شطرنجی شده‌ی این آدم‌ها تصویری می‌بینم از خودمان را، از حقارت‌مان را! حقارت آدم‌هایی که فکر می‌کنند خیلی باهوش‌اند! و فکر می‌کنند که هیچ‌کس نمی‌فهمد برای تبرئه‌ی خودشان دروغ‌هایی تا این اندازه تکراری، رو و ساده می‌گویند! شاید هم این بهانه‌های دروغین را به زبان آوردن جزئی از ادب و آداب اجتماعی ما ایرانیان باشد! گفتن‌اش برای خالی نبودن عریضه است، به‌علاوه، در میان ما، این برخورد خیلی طبیعی‌تر از هر برخورد دیگری است! و هر دو طرف قضیه ( در این‌‌جا راننده و پلیس) و بلکه طرف سوم هم (که «بیننده‌گان عزیز» هستند) این طوری راضی‌تر باشند! و ماجرا مثل همیشه به خوبی و خوشی ختم می‌شود؛ یعنی درست همان‌طور که همه‌مان انتظار داریم! اتفاق خاصی نیفتاده است…