۰۶ مرداد، ۱۳۸۷

کم کم داشتم احساس می کردم شاید بیماری خاصی گرفته ام... اما وقتی دیدم یکی دیگر هم پیدا شد که «علی سنتوری» جنجالی را مبتذل بخواند و یکی پیدا شد که یک نقد جانانه در مورد کافه پیانو بنویسد؛ کمی خیال ام راحت شد که هنوز از لحاظ دماغی مشکل حادی پیدا نکرده ام و ذائقه ام عیب عمده ای نکرده ...

چرا اعتراض نمی کنیم؟

کسی تعریف می‌کرد به خاطر رفتار غیرحرفه‌ای کارمندانی در سازمانی (که چندین بار تکرار شده بوده) به رییس آن سازمان شکایت برده، جالب این که برخلاف انتظار؛ مسوول مربوط، به طور جدی پیگیر قضیه شده تا کارمندانی که وظیفه شان را به درستی انجام نداده اند پیدا کند و مهم این که به شاکی گفته است شکایت او حایز اهمیت است چون از این طریق از نحوه‌ی کار کارکنانش مطلع می‌‌شود و کاش شاکی زودتر از این (هنگام دیدن اولین وظیفه ناشناسی‌ها) شکایتش را مطرح می‌کرد.
حالا فرض کنیم این مسوول یا رئیس مذکور، در این سخنان کاملا صادق بوده و حسن نیت داشته ( و ظاهرا این طور به نظر می‌رسد)، و چه بسا مدیران زیادی چنین باشند؛ سؤال این جا است که اگر می‌بینیم امکان یا ساز و کار شکایت ارباب رجوع در هر زمینه‌ای (اعم از ادارات دولتی، اصناف، تولیدکننده‌گان و ...) وجود دارد چرا کم‌تر کسی شکایت می‌کند یا پیگیر نقص‌هایی می‌شود که به عنوان مصرف‌کننده‌ي ‌کالا یا خدمات با آن‌ها مواجه است؟
یک علت عمده اش «یأس از اثربخشی» است، این که مردم فکر می‌کنند« آن چه البته به جایی نرسد فریاد است»! بسیاری از شکایت‌ها جواب درخوری نمی‌يابد و به آن‌ها ترتیب اثر داده نمی‌شود یا با پاسخ‌های سربالا یا انکارکننده یا پاک‌کننده‌ی صورت مساله یا تجاهل آمیز مسؤولان مواجه می‌‌شود. (از این جور پاسخ‌ها در ستون‌های حرف مردم روزنامه‌ها زیاد می‌شود دید).
علت دوم که کاملا مستقل از اولی است و حتی در صورت رفع اولی به جای خود باقی خواهد ماند این است که آن قدر در خدمت‌رسانی به مشتری و ارباب رجوع، بی‌نظمی، اهمال، خلف وعده، رفتار غیرحرفه‌ای و غیراستاندارد و خارج از مقررات فروان وجود دارد که در صورتی که اشخاص بخواهند بابت هر یک از آن‌‌ها به مرجعی شکایت ببرند تمام روز و سال و ماه به جای رسیدگی به زندگی‌شان باید پیگیر شکایت‌ کردن بشوند. از همین رو از شکایت صرف‌نظر می‌کنند ولو این که مطمئن باشند حق با آنها است و حتی مطمئن باشند که در صورت شکایت خواهند توانست حق خود را بگیرند. مردم معمولا رتق و فتق سریع امور جاری‌شان را بر افتادن در پروسه‌ی احتمالا طولانی طرح و پیگیری شکایت ترجیح می‌دهند و حاضر می‌شوند هزینه‌های این «سرعت عمل» را بپذیرند.
جالب این جا است که دست برقضا هر کسی که در موضع ارائه‌دهنده‌ی خدمت یا کالا قرار گرفته است، از این حالت روانی مردم به خوبی آگاه است و از آن به نهایت، سوء استفاده می‌کند!

و دیگر این که حتی اگر به فرض تقریبا محال روند شکایت کوتاه و ثمر بخش باشد؛ آیا ظرفیت روانی یک آدم معمولی اجازه می دهد که برای هر کار کوچک اش در طول روز به این و آن اعتراض کند؟
یک سوال هم این است که آیا اعتراض نکردن ما گاهی، نشانه­ی یک جور نگرانی از بالا رفتن هزینه­ی تامین خواسته­مان توسط کسی که آن طرف میز نشسته؛ نیست؟
با این تفاصیل به نظر نمی­رسد که عقلانی­ترین واکنش «اعتراض نکردن» باشد؟!

بهانه: برای کپی مدرکی رفته بودم به یک دفتر ارتباطی، در همان چند لحظه چشمم به لیست هزینه‌ی ارسال محوله‌های پستی افتاد که برای ارسال سفارشی یک بسته‌ی نیم تا یک کیلویی در داخل شهر مبلغ 600 ریال درج شده بود. از کارمند پشت میز با تعجب پرسیدم این رقم همین است که این جا نوشته؟! آیا چیزی دیگری به آن اضافه نمی‌شود (معلوم بود که پیش‌بینی‌ام کاملا درست بود) گفت: این رقم با یک چهارم آن جمع می‌شود. گفتم: خوب این یک چهارم برای چی هست؟ دختر جوان، هرچه فکر کرد جوابی نتوانست بدهد و مرتب همان جمله را تکرار می‌‌کرد! داشتم فکر می‌کردم سرجمع این یک چهارم‌ها که برای بسته های بزرگتر و به مقاصد دورتر تبعا خیلی بیش‌تر خواهد شدسر به کجا می‌زند...
پ.ن. یادداشت فوق را چند ماه پیش نوشته بودم، این پست تحریک ام کرد که با ویرایش اندکی بگذارم اش این جا.

وسوسه ساز دهنی

در حاشیه فیلم "ساز دهنی": این روزها انگار همه مان یک جورهایی "امیرو" هستیم؛ ساز دهنی مان به وسعت همه ی بازار... آیا روزی خواهد رسید که لذت شگرف به آب افکندن سازدهنی را تجربه کنیم؟

پی نوشت: چند روز پیش به دوستی می گفتم احساس عجیبی نسبت به «بازار» پیدا کرده ام و برای همین میل ندارم به بازار بروم؛ این احساس که بازار رنگارنگ و پر زرق و برق این روزها مرا کنترل می کند باعث می شود حس بدی نسبت به خودم پیدا کنم. گرچه می شود تفسیرهای متنوع دیگری هم بار فیلم "ساز دهنی" کرد(مثلا تفسیر سیاسی و ...)، اما این احساسِ اخیرِ مرا، ساز دهنی خیلی خوب توصیف کرده است. هرچند در این فضایی که همه برای "الاغِ عبدلی شدن" از هم پیشی می گیرند و به آن سخت مفتخرند؛ فکر می کنم به دشواری بشود به کلی از وسوسه ی سازدهنی (و الاغ شدن به این بهانه)، شانه خالی کرد!

۰۳ مرداد، ۱۳۸۷

هدیه و لفاف آن


به نظرم بسته بندی هدیه، بخشی از معنایی است که قرار است آن هدیه منتقل کند و شاید حتی گاهی این معنا را پررنگ تر و واضح تر از خود هدیه بتواند به گیرنده منتقل کند. هدیه ممکن است به قصد ابراز محبت، اظهار قدرشناسی، نشانه ی یک بده بستان ساده، به قصد به جا آوردن یک سنت یا یادآوری چندین باره ی یک رویداد مهم، یا تنها به قصد رفع تکلیف اهدا شود. نیت اهدای هدیه را در نوع لفاف بندی اش می شود دید. گاهی حتی بسته بندی نکردن یک هدیه کاملا معنادار است. یک لفاف ساده ی ارزان قیمت، یک لفاف پرزرق و برق، یا لفافی ساده که به دقت پیچیده و تزئین شده هرکدام واجد معنایی متفاوت است. حتی این که بسته بندی، از نوع آماده است یا دست ساخته ی شخص هدیه دهنده ، و این که چه قدر وقت یا هزینه صرف اش شده(!) برای من معنادار است (و اتفاقا در بسیاری از اوقات خود هدیه با لفاف اش از این لحاظ تفاوت فاحشی دارند). این معنا مشتمل است بر: نوع شخصیت هدیه دهنده، نیتِ صراحتا ابرازنشده اش از اهدای هدیه و تعریف اش از شکل و جنس رابطه ای که بین من و خودش برقرار است.
البته از آن جا که در دیدگاه فوق، لفاف هدیه شیءی نمادین است، ممکن است هرگز نتوان مطمئن شد برای هر دو طرف (گیرنده و دهنده) معنای واحدی دارد.

۰۲ مرداد، ۱۳۸۷

جامه ی بزرگان


یک موضوعِ همیشه شگفت انگیز در جامعه شناسی برای من این بوده (و هنوز هست) که چه طور چند نفر آدم محدود می توانند افکاری تولید کنند که سالیان سال منبع الهام و منشاء تولیدات فکری ده ها نظریه پرداز با گرایش های مختلف باشد؟ ردپای مارکس، دورکیم و وبر را (شاید بیش از بقیه) تقریبا هرجایی که در جامعه شناسی پا می گذارم می بینم. یعنی هر فکر و نظریه و مفهوم جدیدی یک جوری با اندیشه های همین آدم ها مرتبط است. البته فکر می کنم در همه ی رشته های علوم انسانی همین اتفاق می افتد. این موضوع برای ام کمی عجیب است و فکر می کنم سوالی است که باید یک جایی مثلا توی کتاب های فلسفه علم یا هرجایی که راجع به ساختار تولید علم انسانی یا تفکر فلسفی چیزی هست؛ پاسخ اش باشد.
به این آدم ها تا حالا جز به چشم اَبَرانسان، نابغه یا چیزی شبیه این و با نگاهی آمیخته به حیرت و تحسین نگاه نکرده ام. یک سوال کودکانه برای ام این است که مغز این ها با مغز بقیه آدم هایی که پس از آن ها آمده اند چه فرقی داشته؟! و چرا کسی نتوانسته چیزی یکسره نو و متمایز از آن چه این ها گفته اند تولید کند؟

۳۰ تیر، ۱۳۸۷

کودک خوش­بین


دکتر مارتین سِلیگمن، روانشناس امریکایی و نویسنده­ی کتاب «کودک خوش­بین» در این کتاب، ابتدا به ذکر تجربه­ای تلخ از دوران کودکی خود می­پردازد. او به یاد می­آورد که چگونه یک دوست بااستعدادش در زمینه­ی بیسبال به خاطر ابتلا به فلج اطفال می­میرد و دیگری برای همیشه فلج می شود. او سپس خاطره­ای از یک کنفرانس علمی را به یاد می­آورد که در آن با دکتر سالک کاشف واکسن فلج اطفال روبرو می­شود. وقتی دکتر سلیگمن در مورد زمینه­های پژوهشی­اش با وی گفت و گو می­کند، او مشتاقانه می­گوید: «اگر امروز دانشمند جوانی بودم، همچنان در زمینه­ی ایمن­سازی فعالیت می­کردم. اما به جای آن که جسم بچه­ها را ایمن سازم. این کار را به روش شما انجام می­دادم؛ آن ها را به لحاظ روانی ایمن می­ساختم. و بررسی می­کردم که آیا این بچه­ها که از نظر ورانی ایمن­سازی شده­اند، در مقابله با بیماری­های روانی و بیماری­های جسمانی، موفق­ترند»


این ایده­ای است که جهت­گیری پژوهشی دکتر سلیگمن را شکل می­دهد و این کتاب حاصل پژوهشی طولی به روش آزمایش در زمینه­ی ایمن­سازی کودکان در برابر افسردگی است. به عقیده­ی وی بدبینی نه تنها زمینه­ی ابتلا به افسردگی را ایجاد می کند بلکه پیشرفت تحصیلی و حرفه­ای را با مشکل مواجه می­ساز وحتی سلامت جسمانی را تحت تاثیر قرار می­دهد. و خوش بینی از همین رو به نظر نویسنده حایز اهمیت است. نویسنده تحلیلی تاریخی و جامعه شناسانه از روند رشد افسردگی در امریکای پس از جنگ جهانی دوم ارائه می­دهد و در ادامه ضمن تشریح روش تحقیق خود، به تشریح «برنامه­ی پیشگیری پنسیلوانیا» که همان پروژه­ی تحقیقاتی او و سه دانشجوی دکترای­اش بوده­ است می­پردازد. این برنامه به طور آزمایشی در دو منطقه­ی آموزشی در امریکا اجرا می­شود و نتایج آن موید فرضیات دکتر سلیگمن در این پژوهش است.
این برنامه شامل دو جزء است: جزء شناختی و جزء حل مساله اجتماعی. در جزء شناختی به تغییر سبک تبیین کودکان ( و والدین آن­ها) اقدام می­شود و در جزء دوم، مهارت­های حل مساله و مهارت­های اجتماعی به کودکان آموزش داده می­شود. نویسنده تلاش کرده با توضیحات روشن، مثال­ها و ابزارهای لازم امکان اجرای این برنامه را توسط والدین و مربیان فراهم کند.


چند نکته­ی جالب در مورد این کتاب:
نویسنده بارها به عقاید روانشاختی رایج می­تازد و بسیاری از آن­ها را با استدلال­های خود مورد نقد قرار می­دهد. از جمله عقاید رایج در مورد رابطه­ی تلقین و اعتماد به نفس، یا نقد نظریه­ای که می­گوید احساس خوب مهم است نه عمل یا واقعیت موجود. او بعضی سوء تفاهم ها در تربیت کودک را تشریح می­کند ، و به نقد ایده­هایی از جمله سهل­گیری بیش از حد و آزادی دادن به کودک می­پردازد و نظرش را درباره­ی مقابله با لوس شدن کودک ، و اهمیت، تاثیر و روش صحیح تنبیه و تشویق کودکان توضیح می­دهد. نکته­ی مهم این است که این مضامین را با تشریح مکانیزم­های روانشناختی در چارچوب موضوع کتاب، بیان می­کند (چیزی که معمولا در کتاب­های تربیتی ساده و عمومی غایب است یا به این دقت موجود نیست). در دو-سه مورد نیز به تفاوت­های جنسیتی حاصل از اجتماعی­شدن در فرایند خوش­بینی اشاره می­کند که بسیار جالب توجه است.


نکته­ی بسیار مهمی که نویسنده مکررا بر اهمیت آن تاکید می­کند (و شخصا در کتاب­هایی تربیتی کم­تر آن را دیده­ام اما عمیقا به آن اعتقاد دارم) این است که کودکان نه تنها به محتوای رفتار والدین توجه می­کنند بلکه سبک تفکر و رفتار را نیز از آن­ها می آموزند. از همین رو نویسنده بخش­هایی از برنامه پنسیلوانیا و کتاب حاضر را به آموزش والدین به منظور تغییر طرز فکر ایشان و تقویت سبک تبیین خوش­بینانه در خودِ آن­ها اختصاص داده است. او معتقد است آموزش خوش­بینی در صورتی که محیط (خانواده و مربیان) آن را حمایت و تقویت نکند چندان موثر نیست. (بعضی از یادداشت هایی که از کتاب برداشته ام در این جا گذاشته ام. لازم به ذکر است که این یادداشت ها به هیچ عنوان چکیده ی مطالب کتاب نباید تلقی شوند). لازم به ذکر است که این برنامه، مختص کودکان 8-13 سال تدوین شده و نویسنده تنها در بخش پایانی کتاب به بعضی تجارب شخصی خود از کار با فرزندان نوپا و پیش دبستانی خود اشاره کرده است.


یکی دیگر از نکات جالب کتاب برای من به عنوان خواننده­ی ایرانی اثر، صفحاتی است که نویسنده به تحلیل جامعه شناسانه ی رشد افسردگی در امریکا پس از جنگ جهانی می­پردازد. عللی که نویسنده در این زمینه برمی­شمرد بسیار تامل برانگیز است از آن رو که ما در مسیری بسیار مشابه در حال گام برداشت هستیم و احتمالا با همان عوارض (همه­گیری افسردگی) مواجه خواهیم شد. برشی از این تحلیل را در اینجا گذاشته ام.

مشخصات کتاب:
سلیگمن، مارتین،(1383 )، کودک خوش­بین: برنامه ای آزموده شده برای ایمن­ساختن همواره کودکان در برابر افسردگی، فروزنده داورپناه، تهران: رشد
372ص

مشخصات کتاب اصلی:

Seligman, Martin E.P; Reivich, Karen; Jaycox, Lisa; Gillham, Jane
The Optimistic Child: A Proven Program to Safeguard Children Against Depression and Build Lifelong Resilience
New York: Harper Perennial, 1996

۲۸ تیر، ۱۳۸۷

موهبت


در فضایی که هر روز آدم حرف های مفت فراونی را مجبور است بشنود، پیدا کردن یک کتاب «توپ» موهبتی است!

- در حاشیه ی مطالعه ی کتاب «کودک خوش بین ».... به زودی درباره اش چیزکی خواهم نوشت.

بهترین حق مسلم ما!

شعار تبلیغاتی برنج محسن:
«برنج دانه بلند محسن بهترین حق مسلم ماست»
پ.ن. سوال اساسی که برای من ایجاد شده این است که آیا برنج محسن این شعار را از انرژی هسته ای دزدیده یا برعکس؟! فکر می کنم باید برای شعار کپی رایت در نظر بگیرند و سازمان انرژی اتمی یا شورای امنیت ملی یا نمیدانم هرجا که متولی شعار «حق مسلم ماست» هست؛ علیه برنج محسن اقامه دعوا کند.

۲۰ تیر، ۱۳۸۷

وجوه امنیت

به نظرم احساس امنیت ترکیبی از دو مقوله ی مجزا است: بخشی از احساس امنیت مربوط به میزان تهدید بالقوه ای میشود که فرد نسبت به حقوق اجتماعی، جان، مال و آبروی خودش (و وابستگان اش) احساس می کند. اما بخشی از آن به نظرم مربوط به میزان اعتمادی است که فرد به سیستم پلیسی و قضایی کشورش دارد، به این معنی که افراد چه قدر احساس کنند در صورتی که حقوق اجتماعی، جان، مال و آبروی شان مورد تهدید و تعرض قرار گرفت به مدد سیستم پلیسی و قضایی قادر خواهند بود حق شان را اعاده کنند و تا چه حد مطمئن باشند که فرد متجاوز مورد شناسایی، پیگرد و مجازات قرار گیرد. در واقع این بخش دوم خود شامل دو بخش است: اعتماد به سیستم پلیسی در کشف جرم (اگر جرم را در این جا به طور عام «تعرض به حقوق دیگران» تعریف کنیم) و اعتماد به سیستم قضایی در رسیدگی به جرایم و مجازات عاملان.

کنجکاوی

در ماجرای پالیزدار در مورد تخلفات ایشان و «باند»ش در افشای اسناد طبقه بندی شده و مفاسد اقتصادی که گریبانگیر خود وی است سخن بسیار رفته است. چیزی که با کمال تعجب حضرات در مورد آن حرف نمی زنند؛ صحت و سقم ادعاها و اسنادی است که او در دست دارد و احیانا لزوم رسیدگی به تخلفاتی که افراد نامدار مورد ادعای وی مرتکب شده اند. و دست بر قضا فکر می کنم ملت بیش تر در این باره کنجکاو باشند تا درباره ی شخصی به نام پالیزدار که پیش از این کم تر کسی نام اش را شنیده بوده!

۱۹ تیر، ۱۳۸۷

این یک نقد نیست

دیروز علیرغم این که صبح و بعد از ظهر بیرون مشغول بودم، «کافه پیانو» را شروع و تمام کردم (کار مهمی نبود البته با سبکی که داستان داشت). انتظار چیز فوق العاده ای داشتم که نبود. اصلا لایق آن همه تبلیغات و سر و صدایی که نویسنده و ناشر و بقیه برای‌اش درآورده اند نبود. شاید هم من هم مرض یکی از دوستان قهرمان داستان را گرفته ام که هیچ فیلم و قصه ای دیگر برای ام جذاب نیست! و متاسفانه راه حلی که نویسنده به دوست اش پیشنهاد کرده به دردم نمی خورد! چون طبق معمول فرض شده فقط مردها ممکن است چنین مرضی بگیرند و راه حل اش هم مردانه است!

دیگر این که نویسنده یک جوری زیرکانه زیرآب هرچی زن تحصیل کرده است می زند! خصوصا از آن نوع‌اش که بعد از یک بچه هوس فوق لیسانس خواندن می کنند و بدتر از آن سودای دکترا گرفتن در سر دارند!! (ظاهرا اکثر مردها از وجود این جور زن‌ها احساس خطر می‌کنند؛ غیر از شوهرهای‌شان!)

و سوم این که یک جور حال‌به‌هم‌زن و گل‌درشتی خواسته اطلاعات هنری «و غیره»اش را به رخ خواننده بکشد. فکر می کردم حداقل این را بداند که چنین کاری - خصوصا با حروف بولد توی متن- بوی تند تصنع ازش بر می‌خیزد. نمی دانم شاید هم او ‍‍ژورنالیست است و سلیقه‌ی مخاطب را می‌داند و این روزها مردم کسی که مرتب اظهارفضل‌های روشنفکرانه بکند و به هر بهانه نشان بدهد که از چیزهایی سر درمی‌آورد که عوام نخوانده‌اند و ندیده‌اند جذاب‌تر به‌نظر می‌رسد (گرچه نباید مطمئن بود که همیشه و در برابر هر مخاطبی نمایش‌شان موفق‌ است!). و بگذار به تقلید ازنویسنده‌ی کافه پیانو بگویم که این کارها و این تیپ آدم‌ها دقیقا به خاطر همین ریاکاری و تصنع‌شان حال‌ام را به‌هم می‌زنند!

البته چیزهای مسخره‌ی دیگری هم گفته است توی این کتاب! که مسخرگی‌اش در مواردی به اندازه‌ی مسخرگی چیزهایی است که نویسندگان دیگر هم گفته‌اند! مثلا این که همچنان عاشق هم‌خانه سابق‌ات بمانی که تو را تا سر حد مرگ تحقیر کرده است تا جایی که قصد داری مهریه‌اش را بدهی و جان‌ات را خلاص کنی! و تازه این ادعا (عاشق ماندن) را بعد از این که با دخترک دیگری دل و قلوه مبادله کرده‌ای هنوز هم داشته باشی!

۱۷ تیر، ۱۳۸۷

کارتون های نسل ما و آن ها

در این دو-سه سال اخیر مجموعه ی متنوعی از کارتون های خارجی به خانه ی ما امده است که من بعضی شان را کمی تا قسمتی دیده ام. بعضی از ان ها بسیار برای ام جذاب بوده اند ، و بعضی لج ام را درمی آورده اند (سفیدبرفی، سیندرلا، باربی)، در مورد تماشای بعضی های شان هم با دخمل شدیدا اختلاف نظر داشته ایم که به معدوم با مفقود شدن عمدی CDهای مربوط توسط من انجامیده! و البته بابا و دختر بعضی از محبوب ترین شان را دوباره خریده اند!!
از این کارتون ها نکات فراوانی می شود استخراج کرد اما من در این جا در واقع به عنوان یک تماشاگر معمولی حرف می زنم، وگرنه شاید یک تحلیل محتوای گسترده بتواند حرف های زیادی برای گفتن داشته باشد یا حتی بعضی از این فرضیات مرا باطل کند.
به نظرم یکی از علت های جذابیت این کارتون ها در برابر کارتون هایی که صدا و سیمای ج.ا پخش می کند(خصوصا آن چه در زمان کودکی و نوجوانی ما پخش می کرد)، متناسب بودن این کارتون ها با روح زمانه است که هرگونه کمال گرایی، آرمان های بزرگ داشتن، سفید-سیاه دیدن را رد می کند و بلکه به سخره می گیرد، نسبی گرایی و دم غنیمت شماری و شادی و سرخوشی را ارزش می بخشد و تکریم می کند (گارفیلد، شرک، کارخانه هیولا، عصر یخبندان). قهرمان های این داستان ها ، بی عیب ونقص نیستند، آدم هایی معمولی اند و به معمولی بودن شان مفتخرند وآن را تبلیغ می کنند واگر خودشان هم معمولی نباشند، معمولی بودن را می ستایند(کارتون های فوق به علاوه ی سیندرلا، گربه های اشرافی، صد و یک سگ خالدار از میان کلاسیک ها). در بسیاری از این داستان ها استانداردهای زندگی اشرافی به دلیل کلیشه ای و غیرقابل انعطاف بودن مورد طعن و تحقیر و تمسخر واقع می شود و زندگی عادی آدم های طبقه ی متوسط و ذائقه و سلیقه های شان تبلیغ می شود.
و حالا فکر می کنم شاید اصلا برای همین بود که ما «نباید» چنین چیزهایی می دیدیم! قهرمان های داستان هایی که به ما نشان می داند موجوداتی بودند که طنز و فانتری به دنیای شان راه نداشت، جدی و عبوس بودند و زندگی شان اغلب پر از مشکلات بغرنج بود یا در خلال داستان با چنین مشکلاتی دست و پنجه نرم می کردند و در نهایت با شرایطی کم و بیش واقع گرایانه بر آن ها پیروز می شدند یا واقعیت را علیرغم تلخی اش می پذیرفتند(بچه های کوه های آلپ، رامکال، نل، هاچ، مهاجران و ...).

و البته هنوز باید منتظر ماند و دید که تفاوت های نسلی ما و فرزندان مان در بزرگسالی چگونه از قصه های کودکی مان مایه می گیرد.



نامربوط: من گارفیلد1، شرک1 و کارخانه هیولا را خیلی دوست دارم! درباره ی کارخانه هیولا هم همان موقع که دیدم اش چیزکی نوشته ام که شاید یک وقت گذاشتم اش این جا. اگر خواننده ی این جا هستید و کارتون های مشهور این سال های اخیر را دیده اید، شما کدام ها را پسندیده اید؟

۱۲ تیر، ۱۳۸۷

فقط "انرژی هسته ای حق مسلم ما است"

«سرعت اینترنت در مالزی 16,000برابر ایران است. »
منبع: بایت (ضمیمه روزنامه خراسان)، شماره 32، ، چهارشنبه 5 تیر 1378

این را نگفتم که ژست معترض ها را گرفته باشم، و نگفتم که بگویم ما کاریکاتور توسعه ی فناوری ایم، و نگفتم که بگویم در این ولایت اینترنت ظاهرا فقط «برای خالی نبودن عریضه» تعطیل نشده است، یا بگویم اینترنت یک موضوع کاملا سیاسی است؛ فقط گفتم که ...تان بسوزد!