۰۹ اردیبهشت، ۱۳۹۰

حجاب

صداش می زنم: «بیا ببین، این یه ملکه ی واقعیه». برای این که جا نخورد اضافه می کنم:«البته مث ملکه های تو کارتونا که دیدی جوون و خوشگل نیست»! سرسری نگاه می کند و انگار کل قضیه را با همان نگاه دریافته باشد می گوید: «فهمیدم، ملکه مانتو پوشیده با یه دامن زیرش».

بازخوانی شاهنامه

[توی ماشین، در راه برگشت از بیرون]

دخمل: مامان، چرا بعضیا میگن با زن نباید مشورت کرد؟

من [با چشم های گرد]: چی؟ اینو از کی شنیدی؟

دخمل: تو همون قصه های شاهنامه نوشته، تو داستان رستم و اسفندیار... اون جا که اسفندیار می ره پیش مادرش کتایون... مادرش میگه اون [گشتاسب] تاج پادشاهی رو به تو نمیده، تا وقتی زنده است تاج رو نمیده، باید تا مردنش صبر کنی. اسفندیار می گه کسایی که دانش زیادی دارن [خردمندان] می گن نباید با زنا مشورت کنی، چون زنا راه درستو به ما نمیگن.

من [درمانده و شگفت زده از این که او معنی این حرف را دقیقا متوجه شده]: آهان، به نظر منم عجیبه این حرف. حالا رسیدیم خونه بیار ببینم چی نوشته دقیقا[ترفندی مادرانه برای حاضر کردن جواب!].

به خانه که می رسیم، اولین کاری که می کند این است که کتابی را که دو هفته ی قبل خریده ایم (و طی این دو هفته احتمالا صدبار خوانده اش) می آورد، صفحه ی مربوط را باز می کند و از اولِ صفحه داستانِ به نثردرآمده ی «رزم رستم و اسفندیار» را می خواند، تا می رسد به این جا که پس از نثر، یک بیت شعر آمده:

«مکن هیچ کاری به فرمان زن/ که هرگز نبینی زنی رایزن»

خواندن را متوقف می کند و بی درنگ با حالت شکایت اضافه می کند: «خیلی پرروئیه این جاش، خوشم نمیاد»!


- از خودم می پرسم اگر بچه ی 8 ساله ی من با این دقت و حساسیت این متن را خوانده و متوجه شده و شاکی، پس بچه هایی که توی خانه هایی هستند که مادر ژست شدید فمینیستی دارد، یا مادر با همسری روبرو است که با زن مقابله می کند، و بچه هایی که هر روز شاهد نبرد قدرت زن و مرد هستند، هنگام خواندن و شنیدن چنین ایده هایی چه واکنشی نشان می دهند؟ «آینده» فکرم را مشغول می کند...

۰۷ اردیبهشت، ۱۳۹۰

...

finally what I expected came true!

مطالبات دموکراتیک نسل80

یکشنبه

دخمل دوست اش را که در مدرسه ی دیگری درس می خواند برای بازی دعوت کرده است. پس از چندماهی همدیگر را می بیند و بنا به سنتِ دانش آموزی درباره ی درس و مشق و معلم و تکالیف با هم تبادل اطلاعات می کنند. آن ها درباره ی "درس آزاد" صحبت می کنند: یکی از آخرین درس های کتاب فارسی که صفحاتش خالی گذاشته شده تا بچه ها به ابتکار خودشان آن را پر کنند.

چهارشنبه

دخمل با لحن ناراضی: خانوم کلاس دوم مدرسه ی [...] خیلی بی احساسه مامان. برای این که به بچه هاش نمی گه درس آزادو خودشون بنویسن، معلما باید بگن بچه ها درس آزادو خودشون بنویسن، مثلا اگه درباره ادب و هنره بگن درباره ی هرکسی که میخوان بنویسن، نه که خودشون بگن چی بنویسن... خانوم طناز اینا بهشون گفته درباره ی مولوی بنویسن. اصلا چرا مولوی؟ چرا حافظ، سعدی، خیام، ... نه؟

۰۱ اردیبهشت، ۱۳۹۰

دعا

همین طور که قدم می زدیم، لحظه ای ایستاد، آرام و به تلخی به ام نگاه کرد و گفت: «از خدا می خوام تو این عمر باقی مونده م بهم کمک کنه، به هر کس سلام می کنم سلامم بی طمع باشه». جوان تر از آن است که دعای اش با چنان جمله ای شروع بشود، بنابراین چند ثانیه طول کشید تا حرف اش را توی ذهن ام تحلیل کنم. وقتی هضم اش کردم، او دور شده بود... جملات اش خیلی به فکر فروبردم. دعای قشنگی بود. بیان دیگری بود از آن چه گاهی دفعتا به آن فکر می کنم: این که چگونه منفعت طلبی و مادی گرایی تمام مناسبات و تعاملات کوتاه و بلندمدت ما را تحت تأثیر و کنترل خودش قرار داده است. طرفِ مقابلِ هر تعاملی ارزش «فی نفسه» ندارد، همیشه به اندازه ی «کار»ی که می تواند برای ات بکند ارزش صرف وقت، هزینه، انرژی و توجه دارد. طرف مقابل (و پتانسیل اش) همیشه مثل یک کالا قیمت گذاری و ارزیابی می شود ، و بدین ترتیب کیفیت ها به کمیت های قابل مبادله بدل می شوند. این احتمالا همان رهاورد منفی جایگزینی پول به جای دیگر معیارهای ارزش¬گذاری، و نشانگر تأثیر فزاینده ی این فرایند در دگرگون کردن بنیادین روابط اجتماعی است که زیمل در «فلسفه پول» به آن اشاره کرده است. اغلب خودآگاه نیستیم که چگونه کمیت و کیفیت روابط اجتماعی مان را ارزش های مادی (نه لزوما به شکل عینی و کاملا محسوس اش) تعیین می کند.

۳۱ فروردین، ۱۳۹۰

هتک حرمت دانشگاه

دانشکده میزبان کنفرانسی درباره ی مسایل شهری است. یکی از اسپانسرها یک شرکت تولیدی فرش ماشینی است! تا این جای کار قابل تحمل است. شرکت مزبور سه پایه ی عظیم الجثه فلزی با فرش هایی که از آن آویزان است و یک تخت 6متری که رویش چندین تخته فرش پهن شده، آورده گذاشته وسط راهرو اصلی دانشکده که روبروی در ورودی است. کنارش، یک شرکت تولید پوشاک و محصولات چرمی هم کیف و کت و پالتو از جالباسی آویزان کرده! این جا نه تنها محل رفت و آمد بلکه بنا به توافق نانوشته ی کاربران ، محل قرارها، تعاملات و تجمع های کوچک دو-سه نفری دانشجویان و استادان(و حتی کارمندان) موقع رسیدن یا برگشتن یا حین جدا شدن از هم است. نقطه ی کانونی قرارهای کوتاه و گذرا، حرف های باقی مانده و چیزهایی از این دست است (احتمالا هر دانشکده ای مکان مشخصی با چنین کاربری ای دارد). این مکان گاهی محل فروش نشریات دانشجویی و کتاب های مورد نیاز دانشجویان هم هست.

حالا شرکت معظم فرش [...] و شرکت چرم [...] این بهترین و کانونی ترین نقطه را «اجاره» کرده اند انگار. آیا فضای فعالیت روزمره ی دانشگاهیان قابل معامله است؟! آیا این عینیت یافتنِ تجاوزِ سرمایه به حیطه های زندگیِ روزانه، آن هم محیط علمی و آکادمیک که حرمت و مقتضیات و دیسیپلین خاص خودش را دارد، نیست؟

این موضوع مرا به یاد ایده ی «The Right To The City» می اندازد (می توان آن را «حق بر شهر» یا «حق شهرنشینی» ترجمه کرد). آن چه جامعه شناس مارکسیست فرانسوی هانری لفور تحت این نام از آن سخن گفته است و بعدا دیوید هاروی جغرافیدان هم آن را پی گرفته است، دقیقا به چنین شرایطی ارجاع دارد. هاروی در تحلیلی تاریخی استدلال می کند که تلاش برای حل بحران تولید مازاد و نیاز به انباشت سرمایه، سرمایه داری را واداشت در فرایند توسعه¬ ی شهری مداخله کند. این روند طی بیش از صد سال اخیر ابتدا در اروپا و سپس در امریکا و آسیا رخ داده است و منجر به کاهش دسترسی ساکنان شهرها به حق¬شان برای «شکل دهی شهر و دسترسی به مکان های ممتاز و مرکزی شهر» شده است. از نظر هاروی این حقی جمعی است که نیازمند دموکراتیک و نهادمندشدن در فرایند حکمرانی شهری است، زیرا تاکنون سهم دولت و بخش خصوصی در مصرف تولید مازاد و سرمایه گذاری مجدد آن بسیار زیاد بوده است و طبقات متوسط و محروم شهری بازنده های عمده ی فرایند توسعه ی شهرنشینی در همه جای دنیا بوده اند(Harvey، 2008) . حق شهرنشینان بر شهر مستلزم حق زندگی، بازی، کار، بازنمایی، تشخص بخشیدن، و اشغال فضای شهری در یک شهر خاص است. این به آن معنا است که به شهر باید به عنوان بستر خلق زندگی روزانه¬ی ساکنان نگریسته شود که در آن رویه¬های زندگی روزانه¬شان را بازآفرینی می¬کنند. به نظر لفور کنترل بر کاربری زمین، حق مالکان زمین¬ و نخبگان اقتصادی و سیاسی نیست، بلکه این حق از آن افرادی است که تصمیمات در مورد کاربری زمین مستقیما بر آن¬ها تاثیر می¬گذارد(لفور، 1996 به نقل از Purcrel، 2003). لفور شهر را به مثابه¬ی اثری هنری می¬بیند و عاداتِ جاریِ زندگیِ روزمره¬یِ توده¬یِ ساکنانِ شهر، همچون هنرمندی این اثر هنری را می-آفریند(همان). مطالبه ی حق شهرنشینی به معنای تکریم «ارزش استفاده» ی فضاها است، زیرا توسعه ی سرمایه دارانه ی شهرها منجر به غلبه ی ارزش مبادله بر ارزش استفاده ی فضاها شده است. (مکان یابی مجتمع های تجاری و تفریحی، خطوط حمل و نقل و ... طوری برنامه ریزی می شوند که حداکثر سودآوری را برای سرمایه و دولت –خواه دولت مرکزی یا حکومت های محلی- داشته باشند). لفور معمتقد است وقتی فضای شهری اساساً به خاطر ارزش مبادله¬ی آن ارزش می¬یابد، آن¬چه را او «شهر به مثابه¬ی اثر هنری» می¬خواند پایمال می¬شود (همان) .

حالا به نظر می رسد اگر به جای شهر، دانشگاه، و به جای ساکنان شهر، دانشجویان ودانشگاهیان، را بنشانیم، ایده ی لفور تعمیم پذیر است. دو شرکت تولیدی فرش و چرم مذکور، فضای فعالیت روزانه ی توده ی دانشگاهیان را غصب کرده اند. آیا دانشگاهیان بوروکرات حق دارند درباره ی این که این فضا که حامل معنا و کاربرد خاصی برای کنشگران درون آن است به صاحبان سرمایه کرایه دهند؟ مسؤولان کنفرانس می گویند برای تأمین انتظارات شرکت کنندگان در کنفرانس از «پذیرایی و اقامت» ناگزیر ازمذاکره با اسپانسر قوی بوده اند. این ادعا البته مستلزم وارسی است، خصوصا بررسی این امر که آیا اساسا برگزاری چنین کنفرانسی ضرورت داشته است؟! آیا تشریفات (و تبعا هزینه های) اش متناسب با سطح آن بوده است؟ و بالاخره این که آیا راه میانه ای وجود ندارد؟ آیا امکان نداشته حمایت اسپانسرهایی جلب شود که وجهه ی علمی داشته باشند و چیزی متناسب با محیط دانشگاهی برای عرضه داشته باشند؟

پ.ن.1. احتمالا کسانی خواهند بود که بگویند در شرایط فعلی دغدغه¬ی خیلی لوکسی را مطرح کردم! به نظر من اگرچه در ایران مداخله¬ی گسترده ی حاکمیت (state) در حوزه های مختلف بیش از هر چیزی به چشم می خورد، با این حال به نظرم زنگ خطر نفوذ و به زعم من «تجاوز» خزنده ی سرمایه به همه ی حوزه های عمومی و خصوصی به صدا درآمده است که نباید آن را ندیده گرفت. این راهی است که دیگرانی آن را پیش از ما پیموده اند و اکنون ایده هایی همچون «the right to the city» و «توسعه ی پایدار» نشانه ی بازگشت از آن راه و محصول آگاهی و حساسیت نسبت به تمامیت طلبی و زیاده خواهی سرمایه است.

پ.ن.2. از همه ی این حرف ها گذشته، مشخص نیست کدام مشاور تبلیغاتی هوشمندی(!) به این شرکت فرش صاحب نام و آن شرکت تولیدات چرم طبیعی پیشنهاد تبلیغات در یک «محیط دانشجویی» کرده است و آیا اصلا این تبلیغات هدفمند است و مخاطب آن به درستی شناسایی شده؟

پ.ن.3. این طور که پیش می رود باید دست به دعا برداریم که مسوولان این کنفرانس سالانه، سال بعد غرفه ی فروش محصولات بهداشتی و آرایشی، اسباب بازی، کاسه و کوزه و ... راه نیندازند!

۲۸ فروردین، ۱۳۹۰

بچه ی دوم!

جامع و مانع است: «پنج سوالی که باید قبل از پدر یا مادر شدن از خودم بپرسم»

وقتی اولین بچه «از آب و گل» در می آید، همه سراغ دومین بچه را می گیرند! می شود همین سؤال ها را در مورد بچه ی دوم هم پرسید (و بلکه بچه های بعدی!!!). البته به نظر من در مورد بچه ی دوم باید دست کم دو سؤال دیگر هم به پنج سوال پیشین افزود:

6- آیا بچه ی اولی، اکنون به خواهر/برادری نیاز دارد؟
7- آیا بچه ی اولی، در آینده (بزرگسالی) به خواهر/برادری نیاز دارد؟

پاسخ من به پنج سؤال اول و بلکه ششمی منفی است. تنها برای پاسخ منفی به هفتمین سؤال تردید دارم... در باطن سؤالات 6 و 7، سؤال مهمی نهفته است: آیا «من» مسؤول برآوردن نیاز بچه ی اول ام به خواهر/برادر هستم؟

نکته: درست یا غلط معتقدم هیچ کسی به اندازه ی خواهر یا برادرت که تحت یک تربیت بزرگ شده و خاطرات و هویت مشترک دارید به تو نزدیک نیست. بیش از هر کسی این آدم ها با فکر و احساس ات همراهی دارند، محرم و دلسوز و غمخوارت اند و ...

LOST

مرتب این فعل Lose و متراف های اش به ذهن ام می آید. این که مترادف هاش در فارسی تا چه حد معنای متمایزی دارند، و این که این کلمه در انگلیسی چه طور بار معنایی همه ی مترادف های اش را یک تنه به دوش می کشد: باختن، گم کردن، فقدان و از دست دادن، خسارت دیدن...

کلمه ای توی فارسی داریم که همه ی این معانی را با هم داشته باشد؟ وقتی بخواهی پدیده ای را توصیف کنی که از هر زوایه ای نگاه کنی یکی از این ها باشد، توی فارسی کدام کلمه را می شود به کار برد؟

چیزی را باخته ام، گم کرده ام، از کف داده ام، ...

۲۷ فروردین، ۱۳۹۰

غیبت و قدرت

کسی که از «غیبت کردن» به صورت یک رویه ی دائمی و سیستماتیک در میان شبکه ای از افرادی که یکدیگر را می شناسند، استفاده می کند، این رویه را به عنوان مکانیزمی از پیش برنامه ریزی شده برای کنترل همه ی افراد شبکه اتخاذ کرده است. داشتن اطلاعات و نداشتن قید اخلاقی برای انتقال و انتشار اطلاعات درباره دیگران (و اغلب همراه با ارائه ی تفسیر ، نقد و قضاوت رفتار آن ها) به او قدرت فوق العاده ای می دهد. این وضعیت دیگرانی را که فاقد این اطلاعات هستند، یا برای انتشار اطلاعات و نقد غیابی دیگران محذوریت اخلاقی دارند، در شرایط نابرابر قدرت قرار میدهد. او از این رویه به مثابه ی تاکتیک تعامل بهره می برد. این تاکتیک از دو راه برای او کارکرد دارد:

1- او می تواند بر تصمیمات افراد شبکه با دستکاری دیدگاه ها و قضاوت های آن ها نسبت به هم تاثیر بگذارد و بدین ترتیب می تواند کل افراد شبکه را در راستای اهداف و مقاصد و خواسته های خودش مدیریت کند، به بازی بگیرد، و کنترل کند.

2- از آن جا که به تدریج این تاکتیک خاص او توسط اعضای شبکه شناسایی خواهد شد و او از گردش این اطلاعات در شبکه اطمینان نسبی می یابد، تداوم این رفتار به او کمک می کند تا با نشان دادن چنین قدرتی در به گردش انداختن اطلاعاتِ مثبت و منفی در مورد اعضای شبکه، از افراد به نفع خودش امتیاز بگیرد!

۲۴ فروردین، ۱۳۹۰

غلبه ی فرم

مهمانی کوچکی بود، نه عروسی، اما به بهانه ای برای نوعروس و دامادی. میزبانان چنان سرگرم و درگیر تشریفات و تزئینات مراسم و ثبت و ضبط دقیق وقایع بودند که بعضی جزئیات پذیرایی گاهی فراموش می شد! صدای موزیک وقتی همه نشسته بودند چنان بلند بود که مهمانان خویشاوندی که پس از مدتی به هم رسیده بودند به سختی صدای هم را می شنیدند...

به این فکر می کردم که مناسک گرایی ما ایرانیان به کجا می رود؟ مدت ها است اصالت یافتن مناسک و تشریفات در میان ما، و توسعه یافتن روزافزون ابعاد و تشریفات مناسک قدیمی توجه ام را جلب کرده، حالا ابعاد جدیدی از آن را دارم می بینم: حواشی چنان پررنگ دارد می شود که متن رنگ می بازد! اگر پیش تر پذیرایی منظم و بی نقص از مهمان نشانه ی تعظیم، تکریم، احترام و محبت میزبان نسبت به مهمان بود، اینک اهمیت ثانوی دارد. و اگر مهمانی و مراسم بهانه ای برای معاشرت و دید و بازدید بود، حالا «تظاهر به شادمانی» و «نمایش تفاخرآمیز اشیا و متعلقات آدم ها» کارکرد اصلی بسیاری از این مراسم تلقی می شود. این طوری است که به نظرم می رسد روز به روز حجمِ فرم نسبت به محتوا بیش تر می شود.

این غلبه ی فرم و فراغت از محتوا در جای جای زندگی ایرانی دیده می شود، مصداق هاش فراوان اند... چه تبیین هایی می شود برای اش جست و یافت؟ آیا این یک فرایند جهانی است؟ با چه فرایندهای دیگری ارتباط دارد؟

۲۱ فروردین، ۱۳۹۰

شارژر

دل ام گپ زدن با یک دوست قدیمی می خواهد، حرف زدن راجع به عمیق ترین حس ها و دغدغه ها و آرزوها، تلخ یا شیرین؛ فرقی نمی کند... حرف هایی که تکراری و مبتذل و هرروزه و فرمالیته نباشد، حرف خبرهای سیاسی و علمی و فرهنگی روز دنیا و «مملکت» و کار و زندگی و آدم های توش نباشد، سؤال و جواب های تکراری از پیش معلوم نباشد... و گاهی هم وسط اش پریدن به روایت رویدادهای ساده ی روزمره: شیرین کاری بچه ها، شوخی های سطحی با چیزهای دم دست برای تنوع ... و دوباره برگشتن...

خواسته ی زیادی بزرگی است؟!

۱۸ فروردین، ۱۳۹۰

شیطان بزرگ

اگر با گوگل سرچ کردید و مطلب مورد نیازتان را روی سایتی مثل مرکز آمار ایران، یا ایران داک پیدا کردید، ترجیحا روی خود لینک کلیک نکنید! روی cash کلیک کنید بیشتر می توانید مطمئن باشید که صفحه باز می شود!

تعصب رشته ای !؟

البته که جامعه شناسان (و دوستان مردم شناس و انسان شناس شان) نقش برجسته ای در ابداع، بسط و ترویج روش های متنوع تحقیق در علوم اجتماعی و رفتاری داشته اند. کسی شک دارد؟ (ن.ک به: بیوگرافی پل لازارسفلد، بیوگرافی بارنی گلیسر)

دوستی

مثل غذایی که مادربزرگ ها می پخته اند: محتویات اش را پیش از سپیده دم در دیگ سنگی یا مسی بار می گذاشته اند، با حرارت خیلی خیلی کم، تا ریز ریز بجوشد، برای چندین و چند ساعت، و مزه اش را پس بدهد به آبی که در آن غوطه ور است، و طعم بگیرد از چاشنی های معطر گونه گونی که با حوصله و دقت و توازن تهیه و ترکیب شده و آب را رنگین کرده اند، و آب -که دیگر آب نیست- آرام آرام غلیظ و غنی بشود: «جابیفتد».

شاید این قانون طبیعت باشد که «هر چیزی» که بخواهد جابیفتد باید «زمان» بر آن گذر کند، و ما که نسلِِ بی قرار ِعصرِ شتاب و سرعت ایم این را برنمی تابیم. علاقه مان به فست فودهای تند و تیز و شور و چربی که هزار و یک چیز را توی خون مان بالا و پایین می کند محصول همین میل ما به جهش از روی سر زمان است...



پ.ن. درست وقتی Login کردم که این پست را که خیلی وقت پیش نوشته ام بگذارم، کامنت شکوفه عزیز را دیدم برای پست «نقاشی»، عجب تله پاتی ای!

۱۷ فروردین، ۱۳۹۰

"وقتی که سوسک سخن میگوید"...

وقتی سطحی بودن، تناقض گویی، ابتذال، ضدعقلانیت، توهین به شعور افکارعمومی به نهایت خود می رسد، منطق و نقد و تحلیل به چه درد می خورد؟

بدآموزی

در علامت زدن (اعم از خط کشیدن و پرانتز گذاشتن و تیک زدن) در کتابی که از کتابخانه ی دانشکده گرفته ای لحظه ای تردید مکن. دیگران از تو سپاسگزار خواهند بود که زحمت کشیده و کتاب را خوانده ای و نکات مهم اش را علامت زده ای که وقت آن ها برای خواندن کل کتاب تلف نشود! (ضمنا خودت هم موقع مراجعه ی مجدد به همان کتاب راحت خواهی بود!)

البته این کار قواعدی دارد:

1- علامت گذاری با مداد و کمرنگ باشد (علامت گذاری های خودکاری یا خیلی پررنگ در متن کتاب برای دیگر خوانندگان عصبی کننده است).

2- ترجیحا از کشیدن خطوط ممتد خودداری کن. به جاش از خطوط کوتاه زیر کلمات مهم، خطوط عمودی در حاشیه ی پاراگراف یا سطوری که مهم اند، پرانتز، چک مارک و مانند آن استفاده کن.

۱۶ فروردین، ۱۳۹۰

نقاشی روی بوم

انگار نوشتن گزارش تحقیق یا مقاله مثل نقاشی کردن است: وقتی با قلم مو جایی روی بوم را رنگ می زنی، جزئیات را تکمیل می کنی، باید هی بروی عقب، از بوم فاصله بگیری و کل تصویر را با هم ببینی. حالا نوشتن هم همین طور است. مرتب باید حواس ات باشد که ربط جزئیات با کل چیست، چیزی که در کل و از ابتدا دنبال اش بوده ای چه بوده. هر آن این خطر هست که آن قدر در جزئیات غرق بشوی که یادت برود پیوند این جزئیات با کلیت کار و هدف آن چه بوده، هدف را گم یا فراموش بکنی. بنابراین هر از چندی باید فاصله بگیری و از خودت بپرسی آیا اصلا این قدر پرداختن به جزئیات خاص (از لحاظ حجم فیزیکی و زمان) لازم یا اصلا ممکن یا حتی مطلوب است یا نه؟ آیا نسبت جزئیات را به هم و به کل رعایت کرده ای؟ به چیزی خیلی زیاد و به چیز دیگری خیلی کم نپرداخته ای؟ و ...

... شاید خیلی چیزها در زندگی همین جوری باشد... شاید کل زندگی...

۱۴ فروردین، ۱۳۹۰

پیمان شکنی

قرار بود کارهایی که از اشتباه بودن شان اطمینان دارم دیگر انجام ندهم، ولی ...

پس مستحق رنج قرین خطاکاری و پیمان شکنی ام...

دخترِ عصرِ ICT

من[از توی هال]: دخمل؟... دخمل؟... [از توی اتاق صدایی شنیده نمی شود]
من [پس از مکثی چند ثانیه ای]: الو؟!
دخمل: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد، لو ریباس تو پیچین.

۱۲ فروردین، ۱۳۹۰

رسانه ها و واقعیت

یک زمانی آرزوم این بود که روزنامه نگار بشوم. بعدا فهمیدم که این یکی از رؤیاهای افراد زیادی هم نسل من بوده است، خیلی از آن ها که پی اش را گرفتند الان در رسانه های داخلی و خارجی مشغول کارند، شهرتی به هم زده اند و ... . من اما پیگیر نشدم و حالا چه خوشحال ام که نشدم! حالا من مدت ها است که از «رسانه» بدم آمده، از تلویزیون، روزنامه، سایت خبری... . رسانه ها مثل آب خوردن دروغ می گویند. به دوستان رسانه ای بر می خورد این حرف آیا؟ مؤدبانه ترش را می گویم: رسانه ها اغلب به همه چیز رنگ می زنند، یعنی هر چیزی را هر طور رئیس شان (هر که هست) صلاح بداند جلوه می دهند. رسانه ها همه چیز را مبتذل می کنند و تقلیل می دهند به چیزهای بی محتوا و عموما صرفا حاوی ارزش تبلیغاتی. به بیان کوچه بازاری اش: «مخ ملت را می زنند»!

انعکاس خبری ماجرای گزارش جدید مؤسسه ی «The royal society» که یک موسسه انگلیسی غیرانتفاعی است از همین قماش است. این موسسه گزارشی منتشر کرده درباره ی همکاری های علمی جهانی در قرن بیست و یکم با عنوان «Knowledge, networks and nations: Global scientific collaboration in the 21st century» (خلاصه، متن کامل، نمودار اینترکتیو).

در این گزارش درباره ی ایران چی آمده است؟

کل اشاراتی که در این گزارش درباره ایران شده در این صفحات است:

ص.21. 12 سطر در صفحه دو ستونی: ایران بیشترین رشد در تعداد انتشارات مقالات علمی را داشته. همچنین بنا به «comprehensive plan for science» (که نمیدانم به فارسی کدام سند دولتی محسوب می شود، نقشه جامع علمی کشور یا...؟) دولت تعهداتی برای سرمایه گذاری 2.5میلیون دلاری در مرکز تحقیقات نانوتکنولوژی، تقویت آموزش عالی و تقویت رابطه ی صنعت و دانشگاه از طریق گسترش سرمایه گذاری در R&D تقبل کرده است.

ص47. 2 خط . علیرغم این که کشورهایی مثل امریکا و اروپایی ها و ژاپن همکاری های علمی بین المللی خود را افزایش داده اند، چین، ترکیه و ایران آن را به طور نسبی کاهش داده اند. در حالی که کشروهای جاه طلبی مثل افریقای جنوبی و عربستان سعودی آن را افزایش داده اند.

ص48. در نمودار. ایران در میان 15 کشور دیگر نشان داده شده که نه تنها درمیان کشورهای مزبور پایین ترین انتشارات را داشته، بلکه سطح همکاری های بین المللی آن مداوما کاهش یافته: از 38% در دوره اول (1996-2002) به 19% در دوره دوم (2004-2008) که از چین وترکیه هم کم تر بوده.

ص65. 17 خط. به رغم روابط پرتنش با امریکا رشد تعداد مقالات علمی مشترک بین ایرانیان و امریکاییان از دوره ی اول از 338 به 1831 در دوره ی دوم با 472% رشد روبرو بوده است.

ملاحظاتی که رسانه ها نگفته اند:

1- «تعداد انتشار مقاله» در این تحقیق، تنها با استناد به مقالات منتشر شده در پایگاه داده ی Elsevier بوده است!!! پس بقیه مقالات چه می شود؟ این نقطه ضعف بزرگی است که از میان این همه پایگاه ایندکس کننده ی انتشارات علمی فقط یک ناشر انتخاب شده است.

2- غیر از تعداد مقالات، دیگر معیارهای علم سنجی که شاخص «تولید علم» هستند چه می شود؟ مثلا تعداد استناد ها (citation)، مقالات داغ و ...

3- رشد تنها بر اساس تعداد مقالات طی دو دوره 1998-2002 و 2004-2008 حساب شده است. اگرچه نمودار اینترکتیو داخل سایت و یک نمودار در متن گزارش، تعداد مقالات را به تفکیک سال هم نشان میدهد، اما مبنای گزارش همان تعداد مقالات در دو دوره است.

4- رشد همکاری بین المللی به ویژه با امریکا نشان دهنده ی چیست؟! آیا ایرانیان با هموطنان خود در امریکا (ایرانی تبارها) بیشتر همکاری کرده اند؟ آیا این نشانه این نیست که حتی برای همکاری علمی بیش از همه «تمایل» یا «فرصت» برای همکاری با امریکا وجود دارد؟ این را حتی یک جور وابستگی نمی شود تفسیر کرد؟

5- به نظر می رسد کل اطلاعاتی که در این گزارش درباره ی ایران آمده چیز بخصوصی نیست و یک تیم تحقیقاتی خیلی معمولی هم می تواند آن را فراهم کند. از رفرنس ها مشخص است که داده های گسترده ای مورد استفاده قرار نگرفته و تحلیل های فنی هم روی آن ها نشده است.

6- مهم تر از همه این که این گزارش در مورد ایران، از «رشد» مثبت انتشار مقالات و رشد منفی همکاری های علمی بین المللی ایران حرف زده است نه «مقام و سهم ایران در تولید علم». اصلا ایران مقامی در تولید علم جهان (با ساده انگاری تمام فرض کنیم شاخص اش همان انتشار مقاله در ژورنال های Elsevier باشد) ندارد. سهم ایران در تولید علم در نمودار دایره ای متن گزارش، جزو others (یعنی بقیه جهان) به حساب آمده بس که ناچیز بوده و اصلا اسمی از ایران در این نمودار نیست!

7- برای اظهارنظر در امور علم سنجی اعتبار این مؤسسه رویال ساینس سوسایتی اصلا چه قدر هست؟!

دو سوال دیگر:
1- این «رشد تولید علم» که رسانه ها گفتند چه حاصلی برای ایران داشته است؟ آیا به همان نسبت به بهبود روندها و کیفیت زندگی در ایران انجامیده است؟ یا وابستگی ما روز به روز به علم وتکنولوژی خارجی بیشتر شده است؟ جایگاه رشد علوم انسانی کجا است؟
2- سرمایه گذاری در تکنولوژی های بسیار پرستیژزا و همزمان بسیار پرهزینه مثل هسته ای، نانو و سلول های بنیادی در ایران آیا بیش از آن که با توسعه و بهبود کیفیت زندگی در کشور مرتبط باشد تاکتیکی برای مصرف تبلیغاتی داخلی و جهانی نیست؟ در چند خطی که در گزارش موسسه فوق درباره ی ایران آمده به مرکز تحقیقات فناوری نانو و مشارکت ایران در پروژه ی سزامی اشاره شده است. این کافی نیست که جاه طلبی و خودشیفتگی یک عده ارضا شود بی این که نیازی به فکر کردن به کیفیت زندگی روزمره باشد؟

حالا باید بنشینیم و روزها و هفته ها «با افتخار و سربلندی» هر چه تمام تر، خبر رشد «شگفت انگیز» علمی و فنی ایران را که «غرب هم به آن معترف است» در بوق و کرنا و تریبون های رسمی و مصاحبه های مطبوعاتی بشنویم و «حالشو ببریم»!


پ.ن1. کسی نکته ی دیگری به ذهن اش می رسد که اضافه کند؟
پ.ن.2. به نظرتان بد نیست این جور نوشته ها را Share کنید ملت ببینند؟!