۱۶ مرداد، ۱۳۹۰

لذت نقاشی (2)

خانم های جوان و میان سال، بساط شان را پهن می کنند روی چهارپایه ی بغل دست شان، و جلوی تابلوهای شان که روی سه پایه می گذارند می نشینند. بیش ترشان مشغول کار با رنگ و روغن می شوند، از روی عکس مدلی که در دست دارند. چند دقیقه بعد استاد وارد می شود و سراغ تک تک هنرجوها می رود. بوم را بر میدارد و به دیوار تکیه می دهد و همراه با صاحب اش از دور تماشا می کند و نظر می دهد، و راهنمایی می کند که حالا باید صاحب اش چه کار کند.

به بوم ها نگاه می کنم. کار با رنگ و روغن چنگی به دل ام نمی زند. به طرز مرموزی غالباً هر چیزی که «همه گیر» می شود، هر چیزی که «همه» می خواهند، ناخودآگاه برای ام دافعه پیدا می کند. از اول هم به استاد گفتم که نمی خواهم رنگ کار کنم... نقش اکثر بوم ها، نقشی از یک زن است، یک جوری سلیقه ی استاد انگار در تمام کارها حلول پیدا کرده، به نظرم چهره و حالت  زن ها یک جور خاصی مشابه هم است، یک جوری شبیه بعضی تصویرهایی که کار خود استاد است و به دیوارهای کارگاه آویزان است، در بعضی هم صورت سوژه از تابلو بیرون است... شاید هم انتخاب این مدل ها برای هنرجوها حکمتی دارد (دو هفته ی پیش که بعد از 19 سال برای اولین بار دیدم اش سخنرانی نسبتا مبسوطی در مورد روش کارش در «کارگاه» کرد که میل نداشت آن را «کلاس» بنامد) ... کار همه را آن قدر که در زاویه دیدم است از نظر می گذرانم... یکی بیش از همه توجه ام را جلب می کند... و به فکر فرو می روم که چرا این یکی بیش از همه جذب ام کرده است... صاحب بوم، دختر خوش مشرب و بذله گویی است که جلسه ی پیش هم با هم گپی زدیم. به اش گفتم که از موضوع تابلوش خوش ام آمده و پیشنهاد کردم اسم تابلو را بگذارد «گفت و گو»: تصویر نیم رخ مردی است در منتهی الیه سمت راست تابلو که تنها یک-پنجم یا کمتر از صفحه را اشغال کرده و تصویر سه رخ زنی که بیشتر صفحه را پر کرده، رو در روی هم  و دهان ها نیمه باز، انگار در حال مکالمه... کل تابلو با رنگ های گرم پر شده. استاد که بیرون می رود، می روم سر و وقت نگین و بوم اش: «بالاخره چشماش اون جوری که میخواستی شد؟» با نارضایتی می گوید: «نه بابا». دختر جوان دیگری وارد بحث می شود: «این تابلو خیلی حس داره». من اضافه می کنم: «منم همینو بهش گفتم، به علاوه مرده به نظرم با این که نیم رخ اش دیده می شه خیلی حس بیشتری رو منتقل می کنه به بیننده تا زنه». دختر جوان موافق است. صاحب تابلو می خندد: «آره، آخه من همیشه نیم رخ هامو بهتر از سه رخ می کشم». میگویم: «فکر می کنی چی دارن به هم می گن؟!» با لحن خاصی می گوید:«هیچی بابا، زنه داره می گه بیا برو اینقد مزخرف نگو مخمو تیلیت کردی». به شوخی اش می خندم، اضافه می کنم:«میدونی، به نظر میرسه واکنش زنه متناسب نیست با شادی و رضایتی که تو چهره ی مرده هست، از چهره ی زنه هیچی نمیشه فهمید، هیچ حس روشنی رو منتقل نمی کنه با این که بیشتر صفحه رو پر کرده...» نمی فهمم آیا این نقدم به بخش بزرگی از آن تابلو به مذاق اش خوش می آید یا نه! آن قدر باز و شوخ طبع هست که آدم نترسد به اش بربخورد.

یکی از کشفیات ام توی عکاسی در محیط بیرون، این بود که وقتی آدمی وارد کادر می شود کلی معنی جدید به تصویر اضافه می کند، مثلا وقتی از دیواری، مغازه ای، خیابانی، حتی منظره ای عکسی می گیری که خودش سوژه ی خاصی برای عکاسی است، ورود آدم ها معنی تازه ای به عکس می دهد. تا قبل ازاین کشف با وسواس مراقب بودم که عکس با وارد شدن کسی به کادر «خراب» نشود، اما حالا می گذارم که آزادانه آدم ها وارد بشوند و به طور برنامه ریزی نشده ای به عکس ام معنی بدهند. بعدا که عکس را روی مانیتور می بینم تفسیر حضور این آدم ها کلی سرگرم ام می کند.

حالا انگار در این تابلو هم –برخلاف کارهای بقیه هنرجوها- وارد شدن یک آدم دیگر که خصوصا منفعل نیست و در حال کنش متقابل با اولی است، کلی پویایی و زنده گی به تصویر بخشیده است، از کناره های سطح دو بعدی اش انگار چیزی به بیرون نشت می کند...

۱ نظر:

Zahra گفت...

مطلب را که خواندم فکرم فقط متوجه نقاشی و رنگ شد ، چقدر نقاشی و تصاویر و عکسها را دوست دارم ولی هیچگاه نقاشی نکردم و اصولا " حتی نمیتوانم تصویر یک خانه چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن یه گردو را بکشم ولی عاشق رنگ صورتی و آبی و سرخ و ...هستم فقط بر روی بوم نقاشی و گلها بخصوص گل بهی ، ولی امان از وقتی که روی صورت آدما بشینه و بشه یک نقاب رنگی زیبابر روی زشتی های درون...