۰۸ آبان، ۱۳۹۰

نگاه

توي فولدر موزيك بي هدف مي چرخم. گاهي هم فايل ها و فولدرهاي داخل اش را مرتب مي كنم. تصادفا به آهنگي برميخورم كه چندماه پيش دانلودش كرده و چندبار شنيده بودم، و بعد به كلي يادم رفته بود ازش. فايل را باز مي كنم، خيلي بي مناسبت با حس فعلي ام نيست، مي گذارم اش روي repeat. چند دقيقه بعد، بي اين كه انتظارش را داشته باشم روبروم در آستانه ي در ظاهر مي شود. با تأمل و ته مايه اي از تعجب شايد، و سوال يا تأكيد مي گويد: «تو كه از اين آهنگاي چرت و پرت خوشت نميومد».



عاشق اين لحظه هاي غافلگيركننده ي بچه داشتن ام... موقعيت هاي نابي براي دوباره احساس كردن و فهميدن خودت، كه به جز يك بچه نمي تواند به ات بدهد...

تحليل كمّي حماقت و شرم

يك چيزي مي نويسي يا مي گويي، چند وقت بعد مرورش مي كني، چه قدر به نظرت احمقانه و سطحي مي آيد... از حماقت خودت شرم مي كني!

- ميزان احساس شرم با ميزان احمقانه و سطحي بودن آن حرف نسبت مستقيم داد!

- ميزان احساس شرم با زماني كه از اظهار نظرت گذشته است نسبت معكوس دارد.

- ميزان سطحي بودن يك حرف با ميزان اطلاعات ات از قضيه و قدرت تحليل ات نسبت مستقيم دارد.

تركيب ها و حس ها

«فولاد آب ديده»... همراهي اين تركيب موقع تداعي نام كسي، چه تحسين و اعتمادي را برمي انگيزد.

«گرگ بارون ديده»... اين تركيب چه حس ترس و بي پناهي را برمي انگيزد...

۰۶ آبان، ۱۳۹۰

با قابليت هاي حرفه اي بالا، م‍ؤدب و خوش برخورد، محترم و فروتن است. در موضوعي كه خودش را درگير مي كند، پشتكار، جديت و تمركز دارد، و تا تسلط كافي به دست نياورد كوتاه نمي آيد. از مسلط حرف زدن اش درباره ي موضوع كارش لذت مي برم. بيش از توان اش كار قبول نمي كند و محترمانه «نه» مي گويد. اين باعث مي شود كاري با كيفيت ارائه بدهد و اعتبار خودش را حفظ كند. با اين كه زياد نمي بينم اش اما هر بار كه مي بينم اش از انرژي و خوش رويي كه به چهره و صداي اش رنگي متفاوت داده انرژي مي گيرم. نه كم رو و ساكت است، و نه تا آشنايي را مي بيند شروع به نق زدن مي كند. همتاهاش كه اين دور و بر مي بينم بالاخره يكي از اين دو تا هستند! او نيست اما مثل هيچ كدام شان. همان طور كه پوشش اش در محيط رسمي كمي متفاوت از بقيه است: تركيبي زيبا، موقر، خاص و قابل احترام از تمايزخواهي و هنجارپذيري.

با هيجان براي ام از تجربه اش مي گويد از نقد و بحث آكادميك با استادش، و از اعتقادش به اين كه همين بحث و جدل، محيط و اجتماع علمي را پويا مي كند. انگار خيلي محترمانه به سكون و سكوت انتقاد مي كند. با لبخند اشاره مي كند كه آدم ها لابد به خاطر اين كه «باز چشم شون تو چشم هم ميفته» توي بعضي محيط هاي آكادميك انتقاد نمي كنند. توضيح ميدهم كه البته اين تنها دليل اش نيست! گاهي برخوردهاي شخصي و غيرآكادميك با نقد، و هزينه هاي بالاي انتقاد، و گاهي نگراني از سوء برداشت هايي كه منتقد را شخصي خودشيفته يا خودبزرگ بين نشان ميدهد و حساسيت و واكنش برمي انگيزد، باعث مي شود افراد در محيط آكادميك، محافظه كاري پيشه مي كنند...


فقط حيف كه اين دختر دوست داشتني و باارزش هم دارد مي رود... حيف از اين كه ما از دست اش مي دهيم...

۰۴ آبان، ۱۳۹۰

ژانر

ژانر (1)
اين هايي كه به عنوان مستمع در سخنراني شركت مي كنند، و در بخش پرسش و پاسخ، ميكروفون را جلو مي كشند، و ده دقيقه ي تمام يك نفس حرف مي زنند. سر آخر نه سخنران مي فهمد كه سوال ايشان چي بوده (يا اصلا سوال داشته)، و نه بقيه ربط حرف هاي ايشان را با موضوع سخنراني متوجه مي شوند.

ژانر (2)
اين هايي كه توي يك جمعي كه از نظر  تحصيلات فرق چنداني با خودشان ندارند، با كلي احساس و اعتماد به نفس لب به سخن مي گشايند، و مثل ژورناليست ها چيزهايي را كه همه ميدانند به عنوان ديدگاه ها و تحليل هاي باارزشِ توليدشده توسطِ مغزِ مبارك شان در زرورقِ كلماتِ ظاهرا علمي، لحنِ كشدار و مكث هاي عاقل اندر سفيه مي پيچند، و هي وسط كلام شان واژه هاي انگليسي به كار مي برند و بلافاصله بعدش ترجمه ي فارسي اش را مي گويند كه بقيه خوب شيرفهم بشوند و پي به سواد ايشان ببرند!

ژانر (3)
سخنران هاي بسيار با شخصيت و محترمي كه ژانر (1) و (2) را با خوشرويي و احترام و شكيبايي تحسين برانگيزي تحمل مي كنند، و جواب تحقيركننده اي به شان نمي دهند. يكي شان را ديروز ديدم.

۰۱ آبان، ۱۳۹۰

راه

: «وقتي مي بيني كه خودتو گم كردي، وقتي خودتو ديگه نمي شناسي، و بالاخره اون وقتي كه خودتو ديگه نمي توني دوست داشته باشي... بدون كه وقت برگشتنه»

۲۵ مهر، ۱۳۹۰

زيانكاري

تمركز توجه وانرژي، و تلاش براي به دست آوردن چيزهايي كه با ارزش تلقي مي شوند، هميشه اين خطر را دارد كه حواس ات آن قدر پرت ارزش آن چيزها، يا متمركز كردن انرژي و توان ات بشود، كه براي شان قيمتي بيش از ارزش شان بپردازي.

كتاب ها

كتاب ها پنج دسته اند. كتابي كه:

1-    مي خري و مي خواني؛
1-1-    مي خري و مي خواني و خوش ات نمي آيد؛ دوست داري بيندازي اش دور، اما به خاطر پولي كه بابت اش داده اي حيف ات مي آيد! چون كتاب قابل توصيه اي نيست،‌روت نمي شود حتي كه به كسي هديه اش كني!
1-2-    مي خري و مي خواني و خوش ات مي آيد؛ هي مي خواني و هي كيف مي كني. هر وقت نگاه ات به آن در قفسه ي كتاب هات مي افتد مجددا حال مي كني، گاه و بيگاه برش مي داري ورق مي زني يا دوباره مي خواني اش. كلمات اش را مثل نوشيدني گوارايي جرعه جرعه و با لذت مي نوشي. از سليقه ي خودت در خريدن اش، از نويسنده و مترجم و ناشرش خوش ات مي آيد.

2-    مي خري و نمي خواني؛
هر وقت نگاه ات به اش در قفسه ي كتاب هات مي افتد احساس شرم داري، آرزو مي كني كاش وقت داشتي مي خواندي اش. به خاطر پولي كه صرف اش كرده اي عذاب وجدان داري! از اين كه يكي كتابخانه ات را ببيند و بپرسد كه خوانده اي اش مي ترسي!

3-    امانت مي گيري و مي خواني؛
3-1-    امانت مي گيري و مي خواني و خوش ات مي آيد؛ آرزو مي كني كاش كتاب مال خودت بود، كاش مي شد توش هر چي مي خواهي حاشيه بنويسي و خط بكشي، و هر وقت دلت خواست دوباره به اش مراجعه كني. احتمالا نقشه مي كشي كه بخري اش.
3-2-    امانت مي گيري و مي خواني و خوش ات نمي آيد؛ معمولا كامل نخوانده اي، ولي حيف وقت ات كه صرف خواندن همان چند صفحه اش كردي! مال بد بيخ ريش صاحب اش. چه خوب كه نخريدي اش!

4-    امانت مي گيري و نمي خواني؛
4-1-    اگر كتاب توصيه شده اي باشد، با عذاب وجدان ناشي از فرصت از دست رفته براي خواندن كتابي با ارزش، كتاب را برمي گرداني. اميدواري يك روزي دوباره اين فرصت پيش بيايد. احتمال دارد نقشه بكشي كتاب را بخري.
4-2-    اگر كتاب را بنا به مصالحي غير از علاقه به موضوع و ارزش محتوا گرفته باشي، مي تواني بدون عذاب وجدان كتاب را برگرداني. خوشحالي كه پول ات را حرام اش نكرده اي!

5-    هديه مي گيري يا مي دهي؛ اين ها داستاني به كلي متفاوت دارند. چون در قالب يك ارتباط تعريف مي شوند.

شاهد!؟

خيلي بامزه اند اين آدم هايي كه يك مدتي با ايشان در يك زمينه اي تعامل داري، رفتار نامتعارف شان را نديده مي گيري تا زود قضاوت نكرده باشي، و بعد كه به اندازه ي كافي شواهد وجود داشت، زماني كه ادامه ي تعامل به دليل نقض مكرر هنجارهاي رفتار متعارف، غيرممكن مي شود، آن شواهد متقن را با جزئيات نشان شان مي دهي و عذرشان را مي خواهي. جا مي خورند! (تا قبل از آن با اعتماد به نفس تمام فكر مي كرده اند لابد كه چشم هاي ات كور است و رفتارشان را نمي بيني كه به رو نمي آوري!). آن وقت شروع مي كنند به قسم و آيه آوردن كه چنين نيستند و چنان اند، كه مثلا رفتارشان در زمينه ي تعاملي مورد نظر اصلا نامتعارف نبوده است... بعد كه ناباوري تو را مي بينند، شاهد و معرّف معرفي مي كنند، و تقريبا التماس  مي كنند كه درباره ي خودشان وادعاي شان از كساني كه بيش تر و طولاني تر مي شناسندشان تحقيق كني! كه مثلا بفهمي اين ها آدم هاي معتبر و مورد اعتمادي هستند... و البته كه عليرغم اشتياق فراوان آن ها، تو اين كار را نمي كني... تبعا شنيدن كي بود مانند ديدن!
در يك-دو سال اخير با سه تا از اين case ها برخورد كرده ام كه دقيقا همين مسير را رفته اند. ويژگي مشترك هر سه شان اعتماد به نفس فوق العاده شان بوده است!

۲۲ مهر، ۱۳۹۰

جوگير نظريه بازي ها!

موفقيت در اجراي نقش ميانجي در يك آشتي يا معامله، مستلزم آن است كه ميانجي پيش از هر چيز يك بازي مجموع ناصفر (برد-برد يا باخت-باخت) ترتيب بدهد، يا دست كم اين جور وانمود كند كه آشتي يا معامله/خودداري از آن، تعاملي از اين نوع براي طرفين است.

احتمالا كساني كه در موقعيت هاي شغلي يا خانوادگي مكرراً نقش ميانجي را در جوش دادن معاملات يا آدم ها بازي مي كنند همين استرات‍‍ژي را در پيش مي گيرند، مثلا بنگاه هاي معاملات املاك و نظاير آن...

به سبك پياژه

من يك سندرمي را در كودكان تك فرزند شناسايي كرده ام كه  عجالتا اسمش را سندرم «بعد از رفتن مهمان» مي گذارم. در كودكان تك فرزند زير سنين دبستان، معمولا موقع رفتن يا پس از رفتن مهمان، همچنين موقع خروج از مهماني رخ مي دهد. كودك بي قراري و گريه مي كند و از رفتن مهمان (خصوصا اگر از بستگان نزديك باشد) يا خروج از منزل ديگران ابراز نارضايتي مي كند (بعضي بچه ها در ارائه ي نمايشي موفق از گريه و پا به زمين كوبيدن ماهرند! اين بستگي به روش تربيتي  والدين دارد كه قبلا تا چه حد اين نمايش را جدي گرفته باشند و به آن ترتيب اثر داده باشند). كودك تمايل دارد معاشرت با افراد ديگر -به جز والدين- تا زمان نامحدودي ادامه داشته باشد. در كودكان بزرگ تر (سنين دبستان) اين نارضايتي صراحتا در قالب جملات، با درخواست، تحكم به/ يا التماس از والدين براي بيشتر ماندن در مهماني ابراز مي شود. اين سندرم همچنين مي تواند با پرخاشگري و بهانه جويي پس از رفتن مهمانان تظاهر كند!


پ.ن. شايد اسم سندرم «وقت خداحافظي» بهتر باشد.

۲۱ مهر، ۱۳۹۰

ميانه

قرارداشتن در لايه هاي مياني قشربندي اجتماعي اين حسن را دارد كه مي تواني اخلاقي تر زندگي كني: نه آن قدر نداري كه چيزي براي از دست دادن نداشته باشي، و نه آن قدر داري كه از دست دادن چيزهايي براي ات مهم نباشد.

۲۰ مهر، ۱۳۹۰

تقليد

زندگي تاريخچه ي پيمان شكني هاي ما با خودمان است.

مخمصه

مخمصه وضعيتي است كه اتفاقي بيفتد (مثلا برچسبي بخوري) كه دفعتاً انتظارات را از تو به طرز فاحشي بالا ببرد، در حالي كه همزمان ميزان امكانات و منابع در اختيار تو به همان ميزان افزايش نيافته باشد!

۱۸ مهر، ۱۳۹۰

استیصال

مثل احساس کسی که توی پارک، یا خیابان، یا اتوبوس، زنی ناشناس نوزاد شیرخوار گریانی را، سراسیمه، به بهانه ای، توی بغل اش بگذارد، و به طرفة العینی خودش ناپدید بشود...

امنیت

مشغله اش زیاد است و به ندرت فرصتی پیش می آید که گپی بزنیم. فرصت های پیش آمده هم اغلب بنا به ضرورت کاری است. با این حال همان گفت گوهای گهگاهی، حس خوبی به ام می دهد. عینیت گرایی و دوری اش از بازی با مخاطب، تمرکزش بر مسأله و موضوع اصلی، عملگرایی و معطوف بودن نظرش به هدف نه حواشی مربوط و نامربوط، ذهن فعال و خلاق و تحلیل گرش، برخوردهای کاملا منطقی و محترمانه اش، و صبر و حوصله ی رشک برانگیزش او را از خیلی ها متمایز می کند. اگرچه سوء تفاهم در ذات زبان خانه دارد، اما با چنین کسی خیلی کم نگران سوء تفاهم ام. او به دقت تلاش می کند زبان مخاطب های متنوع اش را درک کند و با منطق خودش اما به زبان آن ها با ایشان گفت و گو کند. با او نگران برخوردهای شخصی و بی قاعده نیستم، نگران تهدید و سوء استفاده نیستم. میدانم و درک می کنم که موقعیت اش ممکن است گاهی اقتضا کند که رابطه ها و برخوردها را مهندسی کند تا رشته ی کار از دست اش خارج نشود، تا بتواند شرایط سختی که در آن هست و انتظارات گسترده و فزاینده ای که از هر سو با آن روبرو است کنترل و مدیریت کند، با این حال به دلیل غلبه ی اصول گرایی و منطقی بودن در منش اش، صداقت و اعتمادپذیری اش را بیش از افرادی در موقعیت مشابه می بینم.

کار کردن در کنار چنین افرادی به آدم احساس امنیت می دهد. وجودشان در این وانفسا موهبتی است... خصوصا که در موقعیتی چیده شده باشند که قرار باشد منشأ اثری باشند...

۱۵ مهر، ۱۳۹۰

کشمکش و جدایی ...

«جدایی نادر از سیمین» را ندیده بودیم. چند شب پیش بالأخره دیدیم، با تأخیر! جالب بود. البته من «درباره ی الی» را کمی بیشتر پسندیدم، بیش تر به این علت که نحوه ی انعکاس کشمکش های درونی آدم ها در رفتارهای بیرونی آن ها، درک آن کشمکش ها را برای مخاطبی چون من عمیق تر و جاافتاده تر کرده بود. ضمنا هر دو شباهت هایی با چهارشنبه سوری و شوکران هم داشتند.

در یادداشتی، تفسیر جالبی از فیلم خواندم. این یادداشت بیش تر بر آن است که فیلم روایتگر «آشفتگی اخلاقی» جامعه ی امروز ایران است. تصور نمی کنم که کسی شک داشته باشد که امروز در همه ی عرصه های حیات جمعی با چنین آشفتگی و بی هنجاری ای مواجه ایم. ولی به نظرم این فیلم از آن فیلم های تاریخ مصرف دار (مثل خیلی از فیلم های ایرانی خوب و خاطره انگیزی که در اواخر دهه ی 1370 دیدیم) نیست، که تنها انعکاسی از مسایل زمانه ی خود هستند. این فیلم، و فیلم هایی از این دست، به نظرم به حیات خود ادامه خواهند داد. زیرا به مسأله ای انسانی می پردازند که به تصور من در همه ی زمان ها و مکان ها برای آدم ها وجود داشته، دارد و خواهد داشت: کشاکش های درونی در تصمیم های اخلاقی. اصلا آدمی را از مواجهه با چنین کشاکشی گریزی نیست.

میزان کشمکش اخلاقی درونی آدمی (شخص تصمیم گیرنده) تابعی است از:
- تعداد طرفینی که تحت تاثیر چنین تصمیمی قرار میگیرند.
- میزان هزینه ای که پیامد هر تصمیم برای هر یک از طرفین دارد.

صداقت و عدالت دو ارزش بنیادینی هستند که در هر تصمیمی -که کسی غیر از تصمیم گیرنده را به میزان قابل ملاحظه ای درگیر می کند- مورد پرسش و مناقشه قرار می گیرند. «جدایی نادر از سیمین» و بعضی فیلم های مشابه سال های اخیر، این پرسش و مناقشه را به تصویر کشیده اند. این پرسش، هم وجه درونی دارد (یعنی احتمالا آدمی نیست که تجربه ی زیسته ای از این کشمکش درونی نداشته باشد)، و هم وجه بیرونی دارد (یعنی پیامدها و بازتاب های اجتماعی دارد). وجه بیرونی آن همچنین متضمن داوری های جامعه درباره ی عادلانه و صادقانه بودن رفتار فرد است. فرد نیز نیازمند و چشم دوخته به این داوری ها است، تصمیم او به این داوری ها همبسته است.

فیلم های مزبور به زعم من ماندگار خواهند شد به دلیل طرح چنین کشمکش تماماً انسانی، و نه طرح مسأله ای صرفا عصری و منطقه ای.

پ.ن. طراحی صحنه و فیلم برداری «جدایی...» به شدت  و به طرز فوق العاده تحسین برانگیزی انعکاس دهنده ی این کشکمش درونی بود. لذت بردم.

۱۱ مهر، ۱۳۹۰

رسالت نجات بشریت!؟

 به اش زنگ می زنم. برای مشورت در موضوعی. نه دقیقا مشورت، بیش تر برای کسب اطلاع در مورد بحثی که او اطلاعی بیش از من از آن دارد. تبعا موضوعی را هم که قرار است در مورد آن تصمیم بگیرم مطرح می کنم تا بتواند بداند چه جنبه هایی را می خواهم دقیق تر شرح بدهد. کاملا متوجه است که مشکل ام «کمبود اطلاعات» است. با این حال بلافاصله دچار این سوء تفاهم می شود که ازش «مشورت» خواسته ام. اصرار دارد نظرگاه مرا و اصولی که در نظر گرفته ام برای تصمیم گیری، تغییر بدهد، بی این که جزئیات وضعیت و شرایط من و محیط را بداند. احساس می کنم به حریم خصوصی ام تجاوز شده...  .

فرداش یادم می آید که او همیشه همین طور بوده، همیشه دوست داشته در تصمیم من (و شاید هر کسی که ازش کسب اطلاع می کند یا دوستانه چیزی را در میان می گذارد) دخالت کند، و نقش تأثیرگذار و کلیدی در تصمیم او داشته باشد. شاید این به اش حس کفایت یا مفیدبودن می دهد... .

بعد تر با خودم فکر می کنم لابد او بن مایه ی «احیاگر» دارد، چیزی که من به نظرم ندارم! از «نجات دادن زندگیِ –به زعم خودم- آشفته ی مردم» با پریدنِ پابرهنه وسط فکر و احساس و زندگی شان متنفرم، از «نجات بشریت»ی که خودش نمی خواهد از جهنم خودش –آن چیزی که «من» فکر میکنم «جهنم» است، نه لزوما خودش- نجات بیابد، یا «نجات بشریت»ی که به من به چشم یگانه منجی اش نگاه نکرده است، متنفرم. بن مایه ی «همدلی» را بیش تر دوست دارم. هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کسی، زمانی، رسالت نجات بشریت را به من سپرده باشد!